اسلایدر

السلام علیک یا سلطان خراسان

السلام علیک یا سلطان خراسان
کرامات امام هشتم
قالب وبلاگ

مجموعه كرامات رضوي

+ نوشته شده در  یکشنبه دهم شهریور 1392ساعت 9:0  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

نذر

 

نذر


شيفت من تمام شده بود و براي استراحت به آسايشگاه مي رفتم، قبل از رفتن تصميم گرفتم قدمي در صحن ها بزنم. دختر کوچکي حدود 9 ساله را ديدم با چادر سفيدي بر سرش که براي کبوترها دانه مي ريخت.و هر مشت دانه اي که مي ريخت زير لب چيزي مي گفت.جلو رفتم و سلامي گفتم.جوابم را داد و دوباره مشغول کارش شد.پرسيدم: دخترم چه مي کني؟ گفت: دانه مي ريزم تا کبوترها گرسنه نمانند .پرسيدم: نذر داري؟ گفت: من نه! نذر مادرم است که آنجا نشسته است.سپس با دست خانمي را نشان داد و ادامه داد: او سالها پيش نذر کرده بود خدا مرا به او بدهد و من هم وقتي به سن تکليف رسيدم تا آخر عمرم هفته اي يکبار به اينجا بيايم و براي کبوترها دانه بپاشم . من هم اين کار را مي کنم.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 23:40  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

نحوه آمدن ( خدمت آقا)

 

نحوه آمدن ( خدمت آقا)


نحوه آمدن من به اينجا ( خدمت آقا) خاطره اي است که همواره در ذهنم است و آن را فراموش نمي کنم. يکي از شرايط خادم حرم امام (ع) شدن، متاهل بودن است.آن سالي که من تقاضانامه را داده بودم، مجرد بودم و به همين دليل نمي توانستم خادم شوم.اين موضوع برايم بسيار ناراحت کننده بود ،در همان ايام بود که از طرف خانواده خاله ام که مدتها بود من خواستگار دخترشان بودم، پيغام رسيد که پدر دختر با ازدواج ما موافقت کرده است.آن روز خيلي گريه کردم و اين گريه از سر خوشحالي بود، البته نه تنها بدليل ازدواج با دختر خاله ام بلکه به اين دليل که آقا امام رضا(ع) نظر عنايت به بنده دارند.اکنون سالهاي سال است که در خدمت زوار آقا هستم و در کنار همسرم زندگي خوب و خوشي دارم.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 22:39  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

نامه حضرت

 

نامه حضرت




( نامه حضرت )

عالم جليل شيخ مهدي يزدي واعظ ساكن ارض اقدس رضوي متوفاي در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود:
قريب بيست سي سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) جهت زيارت مي رفتم هميشه پيرمردي را مشغول تلاوت قرآن مي ديدم.
از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مي شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگري بجز تلاوت كلام الله ندارد.
روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را باو اظهار نمودم.
گفتم مگر شما هيچ شغلي نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مي بينم.
گفت مراحكايتي است و از آن جهت نمي خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم. و آن قصه اين است.
من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهي از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته وبردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهايت افسردگي بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم وبغير همان پسر جوان كسي را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مي خواهم.
از اين تضرع و زاري من اثري ظاهر نشد و نتيجه اي بدست نيامد تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم وعرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان.
پس از شدت گريه و بي حالي مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحي فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مي شود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض رساندم.
ديدم آنحضرت كاغذي بمن داد و فرمود: اين كاغذ را بگير وصبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه بسمت بخارا (افغانستان فعلي) مي رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسي.
در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مي رساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتي آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد.
خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اي كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند وچون سرگذشت خود را بآنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند.
من در آنجا به بعضي گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كاري دارد و كاغذي از طرف حضرت امام رضا (عليه السلام) آورده است.
تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد. آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد.
بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا (عليه السلام) براي من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.
آنمرد تاجر براي فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد. واو مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم.
حاكم گفت: حضرت رضا (عليه السلام) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براي ما آوردند ومخارج راه را نيز بما داد و هم خطي براي ما نوشت كه كسي متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پي كاري مي رود ومن شغلي ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم.
( - كرامات رضويه . )
دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا
غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا
ز فتنه هاي زمان و زشرّ مردم دون
مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا
بهر مرض كه شوي مبتلا بوي كن روي
طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا
ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم
چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا
بهر بليّه كه گشتي دچار باك مدار
يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا
ز جور روي زمين گر شوي چو شب تاريك
چراغ راه شب تار ما رضا است رضا
بود اميد بفرياد ما رسد در حشر
از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 22:6  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

نام من رضاست

 

نام من رضاست


شفايافته: آندره (رضا) سيمونيان
اهل ازبكستان، مقيم همدان
نوع بيمارى: لال
آندره ـ آندره!
شنيد كه كسى او را به نام صدا مى كند. صدايى كه از جنس خاك نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بيدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دويد، اما همه در خواب بودند. جز خادم پيرى كه كمى آن سوتر ايستاده بود و خيره نگاهش مى كرد. پيرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سويش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ايستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سكوت كرد، اما دلش هواى فرياد داشت؛ هواى گريه. دوست داشت خودش را در آغوش پيرمرد بياندازد و گريه كند، از ته دل فرياد برآورد، شيون كند. بغض بد جورى گلويش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بتركاند و عقده هايش را خالى كند.
پيرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسيد:چيزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پيرمرد انداخت، ديگر طاقت نياورد. هاى هاى گريه كرد، پير مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گريه نكن فرزندم، فرياد بزن، گريه عقده ها رو خالى مى كند، درد رو تسكين مى ده، گريه كن. آندره همچنان مى گريست. حالا ديگر همه بيدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگريستند، پيرمرد پرسيد: چى شده؟ تعريف كن.
آندره خودش را از آغوش پيرمرد كند، تكيه اش را به ديوار داد و نگاه خويش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ريخت، دسته اى كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن كه جواب پيرمرد را بدهد در دل گفت: اى كاش هرگز بيدار نمى شدم.
صداى پيرمرد را شنيد، باز مى پرسيد: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب ديدى ؟ تعريف كن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پيرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمى تواند. پيرمرد غمگين از جابرخاست، سعى كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نمايد.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره ديد كه شانه هاى پيرمرد مى لرزيد. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع اميد از همه جا، به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسيده بود: آيا امام(ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسيحى خواهد داشت؟ بعد خود را نويد داده بود كه بى شك حاجتش روا خواهد شد.
پس با اميد به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجيد، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ايران برگردند و خويشانى كه شايد هيچ كدامشان را نديده بودند، اينك ببينند. شوق ديدار اين سرزمين را داشتند، آنها راهى شدند از مرز كه گذشتند ديگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمين ايران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعريف مى كرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود كه اصلاً متوجه تريلى سنگينى كه با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فرياد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهيب برخورد تريلى و اتومبيل او در آميخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بيمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت اين سوگ بزرگ را نياورد و عازم ازبكستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصميم گرفت در ايران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود. آن كه سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى كشاند كه پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جديد آندره براى بهبودى او از هيچ تلاشى فرو گذار نكردند، اما تو گويى سرنوشت او اين چنين رقم خورده بود كه لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى كرد كه پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نياز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى كردند. او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا مى كرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به كار گرديد و بر اثر دردى كه داشت گوشه گير و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشكبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند، اما ما مسلمونا يك دكتر ديگر هم داريم كه هر وقت از همه جا نااميد مى شيم مى ريم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پيش اين دكتر تا ازش شفا بگيرى .
آندره نگاه پر تمنايش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گريان او درهم مغشوش و گم شد. اين اولين بارى بود كه آندره چنين مكانى را مى ديد. هيچ شباهتى به كليسايى كه او هر يكشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعيت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز كبوتران بر بالاى گنبد طلايى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب كرده بود.
پدر، آندره را تا كنار پنجره فولاد همراهى كرد، بعد ريسمانى بر گردن او آويخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحير به پدر و حركات و اعمال او نگاه مى كرد و با خود مى گفت اين ديگر چه نوع دكترى است؟ پدر كه رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمين نشست و سر را تكيه ديوار داد و به خواب رفت.
نورى سريع به سمتش آمد، سعى كرد نور را بگيرد، نتوانست، نور ناپديد شد، دوباره نورى آن جا مشاهده كـرد كه به سـويش مى آيـد، از ميان نـور صـدايى شـنيـد، صدايى كه او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بيدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سكوتى روحانى غرق شده بود، خادم پير كمى آن سوتر ايستاده بود و او را مى نگريست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببيند و آن صداى ملكوتى را بشنود، خادم پير به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفيد ـ نه نمى توانست تشخيص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحير، هر بار دستش را دراز مى كرد تا نور را بگيرد، اما نور از او مى گريخت.
ناگهان شنيد كه از ميان نور صدايى برخاست، صدايى كه از جنس خاك نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فرياد بزند، نتوانست نور ناپديد شد، آندره دوباره از خواب بيدار شد، همان پيرمرد با تحير به صليب گردنش نگاه مى كرد: تو ... تو مسيحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پيرمرد صليب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رويش پاك كرد و بعد سر او را روى زانويش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلكهايش را روى هم گذاشت، خواب خيلى زود به سراغش آمد. باز نورى ديگر اين بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخيص بدهد.
نور به سمتش آمد و از ميانه آن صدايى برخاست. نامت چيست؟ تكانى خورد. متحير بود شنيده بود كه او را به نام صدا كرده بود. پس دليل اين سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدايى ديگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نيست.
از ميانه نور دستى روشن بيرون آمد. حالا بر زبان آندره كشيد و گفت: حالا بگو نامت چيست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را كامل بگويد.
دوباره از ميان نور صدايى شنيد كه: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز كرد و با صداى مؤكد فرياد زد: اسم من رضاست، رضا ... رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تكه براى تبرك.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.
حميدرضا سهيلى

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 14:37  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

معجزه حضرت

 

معجزه حضرت



( معجزه حضرت )

يك نفر از زارعين و كشاورزان قريه طرق گفت:
خانم بنده از دنيا رفت و طفل كوچك شيرخواري از او ماند. ومن از ناچاري چند روزي آن طفل را پيش زنهاي همسايگان قريه مي بردم و شير مي دادند تا اينكه خسته شدند و از شير دادن مضايقه كردند.
آن طفل زبان بسته از اول شب تا طليعه صبح گريه مي كرد و آرام نداشت و مرا نيز پريشان و بي قرار كرده بود بقسمي كه چند مرتبه خيال كردم كه او را بكشم و خود را ازشر او راحت نمايم لكن باز حوصله و صبر كردم.
صبح شد و خواستم براي كشاورزي خود بصحرا بروم طفل را هم با خود برداشتم بقصد اينكه چون بكنار چاهي برسم او را در چاه بيندازم. پس بكنار چاهي رسيدم در آنحال از همانجا چشمم بگنبد مطهر حضرت رضا (عليه السلام) افتاد بي اختيار، حال گريه بمن روي داد و توجه به آنحضرت نموده عرض كردم.
اي امام غريب و اي چاره ساز بي چاره گان رحمي بحال اين طفل بي گناه بفرما و مپسند كه من مرتكب قتل اين طفل شوم.
چون اين درد دل خود را به امام عرض كردم طفل را سر آنچاه گذاشته و رفتم مشغول كار خودم كه شيار كردن باشد شدم. پس از ساعتي ملتفت شدم كه سينه ام خارش زيادي دارد چون نگاه كردم ديدم شير از پستانم مي ريزد فوراً آمدم سرچاه و ديدم آن طفل از بسياري گريه و گرسنگي بحال ضعف افتاده و نزديك است تلف شود.
او را فوراً برداشته و پستان خود را بدهانش گذاشتم و او هم شروع بمكيدن كرد و شير خورد تا سير شد و بخواب رفت لذا او را همانجا گذاشتم و در پي شغل خود رفتم و آن طفل هروقت كه بيدار و گرسنه مي شد شير پستان من هيجان مي كرد و من او را شير مي دادم تا سير مي شد حال من چنين بودتا ايام رضاع طفل تمام شد و او را از شير بازداشتم آنوقت شير در پستان من خشك گرديد واين هم از عنايت و توجه آقا امام هشتم (عليه السلام) است.
( - دارالسلام محدث نوري . )

صد شكر حق ز مرحمت شاه دين رضا
در سايه رضايم و از لطف او رضا
اي خالق رضا برضا شو ز من رضا
جرمم بوي به بخش و عطا كن مرا رضا

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 13:39  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

مرحمت حضرت

 

مرحمت حضرت



( مرحمت حضرت )

مرحوم سيد نعمةالله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غيرهما دركتاب زهرالربيع خود فرموده:
زمانيكه من مشرف بزيارت حضرت علي بن موسي الرضا (عليه السلام) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استرآباد عبور كردم.
در استرآباد يكي از افاضل سادات و صلحاء براي من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند.
از جمله دختري را كه بردند، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندي نداشت و چون آن پيرزن بچنين بليه اي گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مي كرد و آرام و قرار نداشت.
تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براي كسي كه او را زيارت كند پس چگونه مي شود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود. پس خوب است كه من بزيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و بزيارت آنحضرت رسيد و دعا مي كرد ودختر خود را طلب مي نمود.
اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزي بتاجر بخارائي فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد ودر بخارار شخص مومن و صالحي از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياي عظيمي دارد غرق مي شود و دست و پا مي زند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دختري پيدا شد ودست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت.
تاجر از آن دختراظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تإ؛ش سّّ اينكه جلوي حجره تجارتي خود بود كه ناگاه شخصي نزد وي آمد و گفت من كنيزي دارم و مي خواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهي او را خريداري كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤمن بدختر افتاد ديد همان دختري است كه ديشب درخواب ديده با خوشحالي وتعجب تمام او را خريد و بخانه آورد و از حال او و حسب ونسب او پرسيد.
آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤمن و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس بآن دختر گفت باكي بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هركدام از آنها را بخواهي براي خود بعنوان شوهري اختيار كن.
دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود بمشهد مقدس به زيارت حضرت رضا (عليه السلام) ببرد.
پس يكي از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را بحباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسي حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود.
لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمي بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائي براي سكونت اختيار و اجاره نمود و خود مشغول پرستاري گرديد و لكن از عهده پرستاري او برنمي آمد در حرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) از خداي تعالي درخواست كرد كه زني پيدا شود تا توجه و پرستاري از زوجه بيمارش نمايد.
چون اين حاجت راازدرگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دارالسياده كه يكي از رواق هاي حرم شريف رضوي است پيرزني را ديد كه روبجانب مسجد مي رود.
به آن پيرزن گفت ايي مادر، من شخصي غريبم و زني دارم بيمار شده و من خودم از پرستاري او عاجزم خواهش دارم اگر بتواني چند روزي نزد من بيائي و براي خدا پرستاري از مريضه من بنمائي.
آن زن هم درجواب گفت: منهم اهل اين شهر نيستم و بزيارت آمده ام و كسي را هم ندارم و حال محض خوشنودي اين امام مفترض الطاعه مي آيم. سپس با هم بمنزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مي كرد و روي خود را پوشيده بود.
پيرزن نزديك بستر رفت و روي او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مي سوخت. پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه بخدا قسم اين دختر من است.
دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد بگريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهاي امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت وخوشحالي نمودند.
( - رياض الابرار . )
وادي سينا ستي يا روضه خلد برين
بارگاه قبله هفتم امام هشتمين
حبّذا اين بارگاه بهتر از وادي طور
فرّحا اين پايگاه برتر از عرش برين
يا لها من روضة واللّه روض من جنان
بابي ثاويه طبتم فادخلوها خالدين
هركه خواهد گو بيا و هركه خواهدگو برو
هذه جنّات عدن ازلفت للمتّقين

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 13:35  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

مادر ! مشهد كجاس؟

 

مادر ! مشهد كجاس؟


نام شفا يافته: زهره رضائيان
سن 6 ساله – از بندر امام خميني
نوع بيماري: سرطان خون
ALL

دختر، بر بالاي امواج دستها به پرواز درآمده بود، گويي مثل مرغكي بر امواج بر تلاطم درياه زنان هلهله ميكشيدند و مردان با چشمان بارانيشان، دختر را در نگاه داشتند، آسمان آبيتر از هميشه بود، آبيتر از دريا.
پرنده از بالاي سرش گذشت و خود را آرام به دريا زد. خورشياد در امواجي دورتر فرو ميرفت، و خونش سينه صاف دريا را سرخ كرده بود. پرنده با ماهي كوچكي به منقار، از موج بالا آمد، و در سرخي غروب پركشيد و دختر نشسته بر ساحل همه اين تصاوير را ديد. موجي تا زانوانش را به آغوش برد؛ به خود آمد و از جا برخاست. خورشيد در دريا غرق شده بود كه او شتابان به سوي منزل دويد. زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد:
دكترا چي گفتن؟
مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت:
بايد ببريمش آزمايش.
زن، گوشههاي روسرياش را به صورت كشيد و گريست:
چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلبكي ريخت، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت، گفت:
دل با خدادار، زن.
دختر در چارچوب در ايستاد و سلام كرد. مرد آخرين جرعه چايش را سركشيد و به صورت دختر، خنديد:
سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع؟
دختر خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهاي بلندش همچون خرمني مواج بر بازوي پدر ريخت.
رفته بودم ساحل.
پدر موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد. قطرهاي اشك در چشمانش روييد و آرام بر شيب صورتش لغزيد، و در درياي مواج دختر، گم شد.
خيلي دير شده. ديگه كاريش نميشه كرد. از ما هم كاري ساخته نيس.
دكتر، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد، اين را گفت و سر فرو افكند.
مرد ناليد، زن هوار زد و گريست، دكتر سعي كرد آنان را آرام كند:
خدا بزرگه. بيتابي فايده نداره. توكّلتون به او باشه مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت:
اگه ببريمش تهرون چي؟
دكتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت:
بيثمر نيس. شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن.
زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد. مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد.
صبور باش زن، صبوري كن.
اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است. چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست.
بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند، زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند، زار زار، بلند بلند. دكتر در را بست. زير پرونده بيمار نوشت ؟؟؟ قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد ... و در بيرون، آسمان هم ميگريست.
نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود. پنجره باز بود و بوي نم و باران، فضا را آكنده بود. دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابيده بود. لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش، نقش داشت. گويي با نگاهش كسي را دنبال ميكرد و لبخند ميزد. نسيم، پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه، به صورت زرد دختر، نور پاشيد. چشمانش را بست. دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد. مادر سراسيمه به درون آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
مشهد. مادر، مشهد كجاست؟
صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست، نقطهاي را به او نشان داد.
اونجاست دخترم، اون گنبد و گلدسته.
دختر، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد.
يعني خوب ميشم بابا؟
پدر، آهي كشيد و زمزمه كرد:
ان شاءالله ... ان شاءالله ... دخترم.
مادر، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد، و زير لب صدا زد:
يا امام رضا، يا امام رضا ادركني.
دختر هيچ وقت اين همه جمعيت را در يك جا نديده بود. همه لب به دعا دست به آسمان پر هيبت، با وقار، نوراني و روحاني.
مادر طنابي به گردن دختر بست و ديگر سر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست به زمزمه و دعا. دختر نگاهش را بر چهر پردرد خيل خيل بستگان، ساييد و اشك امانش نداد. يعني ميشه آقا منو شفا بدن؟ خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بيايد به پابوسي. پس حتما اميدي هست به اين دخيل بندي.
دختر گريست تا خوابش برد. مادر، سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل توسل به او جست.
يا اباالحسن يا علي ابن موسي، ايها الرضا، يا ابن رسول ا... يا حجه ا... علي خلقه، يا سيدنا و مولينا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي ا... و قدمناك بين يدي حاجتنا يا وجيها عند ا... اشفع لنا عند ا...
دختر كه چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود. پدر آن سوتر زيارتنامه ميخواند. دختر طنابش را به آرامي به دست گرفت و كشيد. طناب به شبكه ضريح لغزيد و فرو افتاد. دختر حيرتزده به طناب خيره شد. چه ميديد؟ گره طناب باز شده بود. آيا حاجت گرفته بود؟ بياختيار فرياد زد. مادر از خواب پريد. پدر سر از زيارتنامه برداشت، زنان هلهله كشيدند. رهگذران گام از راه گرفتند. سيلي از جمعيت دور دختر را گرفت. دختر بر دستها بالا رفت. اشكها از ديدهها باريد، پدر سراسيمه به جمعيت زد. مادر در كنار ديوار، از حال رفت. پدر دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت، بياختيار دويد به حرم رفت، و رو به رو با حضرت نشست. دختر را بر زمين نهاد، سر به سجده شكر، بر مهر گذاشت. آوايي روحاني فضا را انباشته بود.
اللهمّ صل علي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدك و ولي دينك القائم بعدلك والداعي الا دينك و دين ابائه الصادقين، صلوه لايقوي علي احصائها غيرك.
مادر كه ديده گشود، دختر رو به رو با نگاهش ميخنديد. كبوتران بر آسمان حرم به پرواز آمده بودند. آسمان آبيتر از هميشه بود، آبيتر از دريا. آبي آبي.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 11:33  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

گرسنگي و عنايت

 

گرسنگي و عنايت



( گرسنگي و عنايت )

كفش دار حضرت رضا (عليه السلام) گفت:
من شبي بعد از فراغ از خدمت كفشداري روبخانه نهادم و چون چيزي نخورده و گرسنه بودم ببازار رفتم كه خوراكي خريداري كنم براي سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزي از ماكولات فراهم نشد.
باز بصحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون بصحن مقدس رسيدم با حال گرسنگي توجه بحضرت رضا (عليه السلام) كردم و عرضه داشتم اي مولاي من، من گرسنه ام و چيزي مي خواهم ناگاه صدائي از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم طبقي است كه در آن نان و حلواي گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهي را بجاي آوردم.
( - روضات الزاهرات . )

حاجات خلق از كرمش مي شود روا
حلال مشكلات بود بهر ماسوا



( تربت مقدس رضوي (ع) )

مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود.
من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم.
ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا بآن شدت مرض ديد كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا (عليه السلام) بر بدن خود نماليده اي.
گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم. مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم وخود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم. و نيز گفته است.
وقتي چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم وهرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا (عليه السلام) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود وديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم.
پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم وبا دست ديگر قدري خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم وچون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام.
( - روضات الزاهرات . )
خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا
هر دردي بي علاج ز لطفش شود دوا

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 10:49  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

کفشداري

 

کفشداري


آمدن من به اين مکان براي خدمت به آقا و زوارش برايم خاطره اي بسيار خوشايند است.برادر بزرگتر من براي کفشداري تقاضانامه داده و تقريبا همه کارهايش را انجام داده بود.در نهايت به من هم گفت که براي کفشداري جذب نيرو مي کنند برو وثبت نام کن.من هم تشکيل پرونده دادم و ثبت نام کردم. بعد از 2 ماه به من اطلاع دادند که اسمت براي کفشداري درآمده است.من هم طبق گفته آنها بقيه مدارکم را بردم.در آنجا سوال کردم آيا اسم برادرم هم درآمده است يا خير؟ که گفتند برادر شما ثبت نام نکرده است؛ خلاصه پس از انجام بررسي هاي مربوطه مشخص شد که پرونده من و برادرم يکي شده و در واقع اسم برادرم به عنوان کفشدار درآمده بود، و اسم مرا خط زده بودند.دلم شکست خدمت آقا آمدم و گريه کردم.مدتي از اين ماجرا گذشت شخصي از طرف آستان قدس به اداره ما آمد تا کار همسرش را که دچار مشکل شده بود، درست کند.همکارم به آن مرد گفت که : اين دوست ما علاقه زيادي دارد تا خادم آقا باشد و ماجرائي را که برايم پيش آمده بود براي او تعريف کرد.آن آقا هم که متوجه علاقه شديد من شد قول مساعدت داد.بالاخره پرونده من از يک معاونت به معاونت ديگري منتقل شد و پس از 7 روز کارگزيني مرا خواست و با لطف خدا و عنايت امام (ع) سالهاست که به عنوان کفشدار هفته اي يک شب در خدمت آقا و زوارش هستم.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 10:32  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

کربلايي رضا

 

کربلايي رضا


در روز هشتم جمادي الاول 1334 ق پاي خشكيدة‌ مردي عافيت داده شد.کربلايي رضا مي گويد: من از كربلا براي زيارت امام رضا راهي شدم تا رسيدم به ايوان كيف كه منزل اول از تهران به مشهد بود پس در آنجا مبتلا به تب لرز شدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشكيده يافتم پس ناچار 2 ماه در آنجا توقف كردم شايد بهبودي حاصل شود اما نشد از علاج مأيوس شدم برخاستم با دو چوب كه زير بغل ميگرفتم به زيارت امام هشتم (ع) رفتم. در مشهد نزديك بيت امام به حمام رفتم غسل كردم و روانة‌صحن عتيق شدم. در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و افتاد ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه خود را بر زمين كشيدم تا به حرم مشرف شدم و گردن خود را با شال به ضريح بستم پس بي حال شدم و خوابم برد در خواب فهميدم كه كسي سه مرتبه دست به پاي خشكيدة‌ من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده و گفت برخيز كربلايي رضا پايت را شفا دادم. از خواب بيدار شدم قدرت تكلم نداشتم صلوات فرستادم و ملتفت شدم كه پاي خشكيدهام شفا داده شده در حالي كه از هنگام ورود به حرم تا آن وقت تقريباً نيم ساعت گذشته بود.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 10:1  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

كرامات رضويه

 

كرامات رضويه


نويسنده: حميدرضا سهيلي
شفا يافته: امير (هوشنگ) طاهري
اهل: مشهد – مقيم تهران
نوع بيماري: سكته، فلج بدن
تاريخ شفا: 11/10/1371

پدر، از اتاق بيرون دويد و فرياد كشيد:
نور، نور... يه نور سبز.
در حياط، همه جمع بودند. خان دايي به پشتي تكيه زده بود و قليان ميكشيد مادر بزرگ كنار سماور نشسته بود و چاي ميريخت، بچههاي دور حياط ميدويدند و بازي ميكردند. رضا باغچهها را آب ميداد. مادر كنار حياط اجاقي زده بود و آش نذري ميپخت. فاطمه به كودكش شير ميداد. از صداي فرياد پدر، همه متحير، خشكشان زد مادر فريادي كشيد و از هوش رفت، فاطمه كودكش را رها كرد و به سوي مادر دويد كودك ونگ زد، مادر بزرگ او را بغل زد و لي لي كرد كودك آرام شد و به روي مادر بزرگ خنديد. رضا شيلنگ آب را در باغچه رها كرد و به طرف پدر دويد خان دايي قليانش را كناري گذاشت و متعجب به پدر خيره شد. مادر بزرگ كودك را روي تخت خواباند و سجده شكر به جا آورد. شانههايش ميلرزيد، وقتي سر از سجده برداشت چشمانش باراني و خيس شده بود مادر به هوش آمد، فاطمه او را بلند كرد و تكيهاش را به ديوار داد، پدر همچنان مبهوت ايستاده بود و به جمع، خيره نگاه ميكرد، مادر خطاب به فاطمه گفت:
شنيدي فاطمه؟ او حرف زد، پدرت حرف زد.
فاطمه، سر تكان داد و گفت:
ها، مادر شنيدم.
نگاهش را به سمت پدر چرخاند و گفت:
تو حرف زدي پدر ! حرف زدي !
رضا پدر را در آغوش گرفت و فرياد زد:
باورم نميشه پدر. تو نه تنها حرف زدي، كه رو پاهاي خودت ايستادي با پاهاي خودت راه رفتي.
خان دايي كه تا آن زمان ساكت نشسته بود، تكيهاش را از پشتي كند، از جا برخاست، پدر را به آغوش كشيد. او را بوسيد و گفت:
اين معجزس، معجزه.
فاطمه زير بغلهاي مادر را گرفت، او را از جا بلند كرد و كمك كرد تا روي تخت كنار مادر بزرگ بنشيند. بچهها دور پدر را گرفتند. پدر يكي يكي آنها را بغل كرد و بوسيد. بعد به طرف مادر بزرگ كه همچنان ساكت نشسته بود و ميگريست، آمد و كنار او نشست. مادر بزرگ دستهايش را به آسمان بلند نمود و دعا كرد. پدر دستهاي او را گرفت، بوسيد و گفت:
هر چي هس، از دعاي خير مادره، دعاي مادر؛ رد خور نداره.
مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گريست، بعد برخاست، فرزندش را به آغوش گرفت، بوسيد و گفت:
وقتي شنيدم دكترا جوابت كردن، به حرم رفتم و به جاي تو زيارت به جا آوردم و از آقا شفاي تورو طلب كردم. دلم شكست و گريستم، اون قدر كه همون جا از هوش رفتم، امام رو ديدم كه به سويم آمدن. از من پرسيدن چرا امير به ديدن ما نميياد؟ گفتم امير اين جا نيس آقا از مشهد رفته. ده ساله كه مقيم تهران شده.
آقا گفتن به او بگو بياد، درگاه ما درگاه نااميدي نيس.
از خواب بيدار شدم. موضوع را به هيچ كس نگفتم، فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا ترا به مشهد بياره، به زيارت آقا، امام غريب.
پدر گريست و گفت:
آه ... چقدر بيوفا بودم من.
بعد براي مادر بزرگ تعريف كرد:
به نماز ايستاده بودم كه سرم گيج رفت، خانه دور سرم چرخيد. همه چيز جلو چشام تيره و تار شد. به زمين افتادم و ديگه چيزي نفهميدم، وقتي به هوش آمدم دكتري بالاي سرم بود، شنيدم كه ميگفت:
احتمال گسترش درد و از كار افتادن قواي حسي بدن هست. اين نوعي سكته خطرناكه. بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدي و خداي نكرده خطرات جدي و احتمالي، او رو به بيمارستان منتقل كنين، تا تحت عمل جراحي قرار بگيره.
رضا جلو آمد، كنار مادر بزرگ نشست و گفت:
من به دكتر قول دادم. مقدمات كار رو فراهم كردم، اما وقتي موضوع رو با پدر در ميون گذاشم، دو پاش رو تو يه كفش كرد كه الا و بلا به بيمارستان نميام. از ما اصرار بود و از پدر انكار، كه ميگفت: تو خونه بميرم، بهتره از تخت بيمارستان، چند روز بعد كم كم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد كه حتما تشخيص دكتر اشتباه بوده، مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت:
اما تشخيص اشتباه نبود، يك هفته بعد، دوباره سرگيجه و درد به سراغش آمد و اين بار خيلي زود او رو از پا انداخت. زبونش قفل شد، بدنش به كلي فلج گرديد، گلويش آن قدر ورم كرد كه نفس كشيدن هم برايش مشكل شد.
پدر نگاهش را از روي مادر بزرگ به روي مادر چرخاند با گوشه آستين اشك از چشمان خيسش پاك كرد و گفت:
تو خيلي زحمت كشيدي زهرا.
مادر گفت:
تو درد ميكشيدي امير. من طاقت رنج كشيدن تو رو نداشتم.
پدر گفت:
تو بيشتر از من رنج كشيدي مثل يك بچه تر و خشكم كردي.
مادر سرش را پاييين گرفت، نگاهش را به گل قاليچه زير پايش انداخت و آرام زمزمه كرد:
من فقط وظيفهام رو انجام دادم.
پدر گفت:
تو بيمارستان مدام بالا سرم بودي و پرستاريم كردي.
مادر گفت:
تو نميتونستي نفس بكشي، خرناسه ميكشيدي، با گريه به دكترا التماس كردم.
گفتند: براي تنفس بهتر، بايدگلويش سوراخ بشه و گرنه با مسدود شدن كامل مجاري تنفسي، مرگش حتمي يه. اما من قبول نكردم، هر چه اصرار كردن نپذيرفتم. بعد مادر زندگ زد و گفت خواب ديده كه تو رو به مشهد ببريم، چون اين جا هم طبيبي هس.
وقتي شنيدم، گريهام گرفت، چه طور من كه سالها مجاور آقا بودم، طبيب حقيقي رو از ياد برده بودم.
خان دايي كه ساكت به پشتي تكيه زده و در فكر فرو رفته بود، سكوتش را شكست و پرسيد:
اون نور چه بود؟ نوري رو كه ديدي، تعريف كن.
يك نور سبز بود، وارد اتاق شد، به اطراف گلاب ميپاشيد و پيش ميآمد. همه اتاق را بوي گلاب پر كرده بود به سوي من آمد، به روي من هم گلاب پاشيد، صدايي شنيدم كه گفت: برخيز، همه نگرانتن. گفتم: نميتونم، دستم رو گرفت، من رو به روي تخت نشوند. به صورتش خيره شدم جز نوز چيزي نديدم دوباره صداش رو شنيدم كه گفت: برخيز همه منتظرتن. برخاستم، خداي من ! خواب ميديدم. از نور خبري نبود. اما اتاق پر از بوي خوش گلاب بود. با تحير دستي به گلوم كشيدم، هيچ ورمي نداشت. پاهام رو تكون دادم، سالم بودن، با ناباوري از جا برخاستم، رو پاهاي خودم ايستاده بودم، بعد حيران، به بيرون دويدم با پاهايي كه مدتها چون چوبي خشك بودن و فرياد ميكشيدم با زباني كه ماهها قفل شده بود.
خان دايي گفت:
معجزس.
مادر گفت: - معجزه دل شكسته مادر بزرگ.
معجزه دل شكسته مادر بزرگ.
پدر دست مادر بزرگ را بوسيد و گفت:
قربون دل شكستهات، مادر.
مادر بزرگ فقط گريست، لبهايش تكان خورد، اما چيزي نگفت، خان دايي گفت:
دل شكسته محاله كه پاسخ نگيره، آقاي جواب دلهاي شكسته رو خيلي زود ميده.
بعد تعريف كرد:
خدا بيامرزه پدرم رو، او ميگفت كه در زمان سلطنت نادر، مرد نابينايي براش شفاي جشمانش به زيارت امام رضا (ع) ميياد. مدتها در حرم امام دخيل ميشينه اما شفا پيدا نميكننه، يه روز كه نادر به قصد زيارت به حرم ميياد، اونو ميبيه و ميپرسه:
چرا اين جا نشستي؟ مرد ميگويد: - دخيل نشستم.
دخيل؟ دخيل كي؟ براي چي؟ - دخيل امام، براي شفاي چشمام.
نادر تأملي ميكند، بعد از مرد كور ميپرسد: - آيا منو ميشناسي؟ مرد ميگويد: - چگونه بشناسمت كه از بينايي محرومم؟
نادر ميگويد: - من نادر شاه افشارم، دارم به زيارت مشرف ميشم. اگر تا بر گردم شفاي چشمات رو نگرفته باشي، من جونت رو خواهم گرفت. اين را ميگويد و وارد حرم ميشود. پيرمرد بيچاره بر خاك ميافتد و زار ميزند، ساعتي بعد كه نادر از زيارت برميگردد، مرد را شفا يافته و بينا مييابد، ميپرسد:
چگونه شفا يافتي مرد؟ - ميگويد: با دل شكسته. نادر ميگويد: دل شكسته؟
آري، پس از تهديد تو، دلم شكست و امام پاسخ دل شكسته را خيلي زود ميده، در اين مدت كه اين جا دخيل نشسته بودم فقط يك چيز كم داشتم، اون هم دل شكسته بود.
خان دايي قصه را كه تمام كرد، دوباره بر پشتي تكيه زد و به مادر بزرگ گفت: - با دل شكستهات براي ما هم دعا كن خواهر.
پدر كنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد؛ در حالي كه هنز رايحه خوش گلاب در فضاي خانه جاري بود.

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آذر 1391ساعت 9:31  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

كرامات رضوي

 

كرامات رضوي


نام شفا يافته: زهرا منصوري
ساكن: خرمآباد تنكابن
نوع بيماري: فلج تمام بدن
تاريخ شفا: 13 مرداد 1366

نه كار يك روز و دو روز است، و نه يك ماه و دو ماه، و نه حتي يك سال و دو سال. صحبت يك عمر است. يعني ميشود انتظار داشت كه او يك عمر اين وضعيت را تحمل كند و دم برنياورد؟
نه توقع بزرگي است، من نبايستي چنين انتظاري از او داشته باشم، او هنوز جوان است و همسري سالم و خوب ميخواهد. زني كه وقتي او از كار روزانهاش بر ميگردد، تمام اتاقها را تميز كرده باشد، چاي دم كرده و ناهارش آماده باشد وقتي در زد، به استقبالش برود و با خوشرويي در به رويش بگشايد. برايش چا بريزد و تا او چايش را بنوشد، سفره را انداخته و بساط ناهار را مهيا كرده باشد و هنگامي كه شوهر از او ميپرسد:
ناهار چي داريم؟ زن به رويش لبخند بزند و بگويد: همون غذايي رو كه دوس داري و شوهر دو دستش را محكم به هم بكوبد و با خوشحالي بگويد:
آفرين به همسر خوب و باوفايم. اما حالا چي؟
با كدام پا، همراهش بشوم؟ با كدام دست، هميارش باشم؟ با كدام كلام، همزبانش گردم؟
با كدام ...؟!
نه من نبايد از وي متوقع باشم كه به پايم بماند تا پير شود. آخر تا كي تحمل خواهد كرد؟ يك سال؟ ده سال ... بالاخره خسته خواهد شد و م بايد قبل از آن تكليفم را با او روشن كنم. بايد حرف دلم را برايش بگويم. او نبايد به درد من بسوزد خرد شود و بميرد. من نبايد انتظار داشته باشم كه او يك عمر تر و خشكم كند، اين سو و آن سويم ببرد، زندگياش را به پايم تباه كند و من حتي زبان تشكر از او را هم نداشته باشم. بايد از او بخواهم رهايم كند، طلاقم بدهد و هودش را از زير بار مسؤوليت من خلاص كند.
من به او خواهم گفت همين امروز، وقتي از اداره برگردد. همه حرفهايم را به او خواهم زد. اما با كدام زبان؟ من كه تكه گوشتي بيش نيستم، به هيچ تكان و حركت، بي هيچ ثمر و اثر. نه حتي دستي كه بنويسم. تنها، بار سنگيني هستم كه بر دوش او آويزان و بس ... بيچاره شوهرم.
چرا بايد درد لاعلاج مرا تحمل كند؟ چرا بايد به پاي من بسوزد و ذوب شود؟ آه چگونه برايش بگويم؟ چطور آگاهش سازم كه ديگر نميخوام باري بر دوشش باشم؟ آه، اگر زبان ميداشتم ...! همه چيز به يكباره اتفاق افتاد. عباس در تراس خانه نشسته بود و انوار غروب را به چشم ميكشيد كه ناگهان دردي به پهلو راستم خزيد تنم به رعشه افتاد و بياختيار جيغ كشيدم، عباس به سرعت به سويم دويد، و من شنيدم كه فرياد زد:
... يا امام رضا ...
بعد تنها تصويري از چهره نگران او ديدم كه به سويم خم شد و دستان مردانهاش مرا از زمين بلند كرد. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم. خواستم برخيزم، اما گويي مرا به تخت دوخته بودند. عباس با همان چره نگران و آشفته جلو دويد و تا مرا به هوش ديدي فرياد زد:
خانم پرستار ... خانم پرستار ... به هوش آمد.
پرستاري به درون آمد و دنبال او پدر و مادر پيرم با چشماني پر از گريه. خواستم سلام كنم، ولي زبانم در دهانم قفل شده بود. تنها گريه بود كه به كمكم آمد و اشك، مرحم درد و رنجم شد. گريستم. شوهرم دستان بيرمق و بي حسم را درون دستانش گرفت و آرام همراه من گريست و بعد گفت:
غصه نخور ! خوب ميشي.
و من هم همين تصور را داشتم، هرگز به باورم نميآمد كه فلج شده باشم و ديگر هيچ وقت قادر به حرف زدن و تكان خوردن نباشم.
روزها گذشت، و من نه توان حركت يافتم و نه قدرت كلام. از بيمارستان مرخصم كردند، به خانه آمدم، بي آنكه تغييري در حالتم حاصل شده باشد. همان گونه لس و بيحس و بيزبان. همه دورم را گرفتند. پدر، مادر، برادرها، خواهرها و همه قوم و خويشها. مادر يكريز ميگريست. چشمه اشكش هنوز خشك نشده بود. مدام از امام، طلب حاجت داشت، حاجتش شفاي من بود، بيچاره مادر، نميدانست كه دخترش مرده است، مردهاي كه فقط نف ميكشد، اي كاش آن را هم نميكشيد. كم كم دور و برم خالي شد. برادرها و خواهرها رفتند، قوم و خويشها طلب شفا كردند و مرا به خدا واگذاشتند.
پدرم رفت و تنها مادرم بود كه هنوز بر بالينم ميگريست. بيچاره مادرم تا كي ميتوانست تحمل كند؟ تا كي ميتوانست بر بالينم بگريد؟ آيا ميتوانست همه زندگي خودش را رها كند و به من بپردازد؟ نه، نه او ميتوانست و نه من چنين انتظاري از او داشتم. چند روز بعد شوهرم ضمن تشكر از او خواهش كرد تنهايمان بگذارد و مادر كه ميرفت هنوز ميگريست.
بازم ميام دخترم هر روز بهت سر ميزنم.
تنها كه شديم، عباس كنار نشست، نگاهش را به نگاهم دوخت و آرام زمزمه كرد: معالجت ميكنم. زهرا؛ حتي اگه شده همه زندگيمو خرجت كنم.
با تنها سرمايهام با نگاه از او تشكر كردم و با اشاره عكسي را كه در اوايل ازدواجمان در مشهد گرفته بوديم نشانش دادم. ميخواستم به اين وسيله به او بفهمانم كه مرا به زيارت آقا ببرد تا شفايم را از آن حضرت تمنا كنم. نگاهش را از من به عكس برگرداند و من بستري اشك را در خانه چشمانش ديدم. باريكهاي از آن بر شيار صورتش راه گرفت و در سياهي ريش انبوهش گم شد و من صدايش را شنيدم كه از زمزمه به دعا برخاست.
يا اباالحسن، يا علي ابن موسي الرضا، يابن رسول ا... يا سيدنا و مولانا، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك اله ا... و قدمناك بين يدي حاجاتنا. يا وجيها عند ا... اشفع لنا عند ا ...
من نيز با او، در دل، هم دعا شدم، و توسل به حضرت جستم.
صداي چرخش كليد در قفل تفكراتم را شكست در، بر پاشنه چرخيد و عباس ميان دو لنگه آن هويدا شد. تبسمي به صورتش نشست و آرام گفت: فردا عازميم. ان شاءا... كه دست خالي برنميگرديم.
بعد بليتي از جيبش درآورد و جلوي صورتم گرفت و گفت:
به هر زحمتي بود بليت مشهد رو گرفتم. از اداره هم دوازده روز مرخصي گرفتم؛ دو روز براي رفت و برگشت، ده روز هم قصد زيارت آقا، خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم و با اشك ديده از او تشكر كردم. باران اشك چشمانم را پر كرد، و تصوير عباس در امواج نگاهم گم شد زيرا جز با زبان اشك و نگاه، نميتوانستم با او حرف بزنم.
در نگاهم، پرواز كبوتران حرم است، و بر گوشهايم نجوايي عاشقانه و دردمند. عباس دخيل بسته و خود به حاجتمندي به حرم رفته است. تشنهام، عطش به جانم افتاده و داغ آن بر لبهايم و من عاجزم از واگويي نياز. نگاهم را به اطراف ميسايم.
آن سوتر، سقاخانه، رو به رو با نگاهم، ايستاده است، پايدار و لب تشنگان، عطش به آب گوارايش ميسپارندو سير كام دور ميشوند. آه اگر ميتوانستم و بر پاهايم تواني بود. تا آن سو، ميدويدم و ظرف سقاخانه را لبالب آب ميكرد، يك نفس سر ميكشيدم و عطشم را به سردي گوارايش ميسپردم. بعد ظرفها را يكايك پر از آب ميكردم و به هر دخيل بسته عاجزي كه ياراي حركتش نبود آب ميدادم. اما افسوس ... افسوس كه خود نيز حلقهاي از همان سلسلهام.
در كنار سقاخانه، نگاهم به روي آقايي ميايستد كه گويي با اشاره با من سخن ميگويد. اما چه ميگويد؟ نميدانم، راه دور است من از اشارهاش چيزي نميفهمم. نزديكتر ميآيد. حالا با وضوح او را ميبينم. چهرهاش متبسم و نوراني است.
شالي سبز بر شانه انداخته و كاسهاي در دست دارد. كاسهاي لبالب آب، آن را به سوي من دراز ميكند و لبانش به آرامي تكان ميخورد.
آب ...
دستهايم را به سويش دراز ميكنم. او فاصله دارد و دست من كوتاه، تبسمي بر لبانش مينشيند صدايش به گوشم ميرسد كه ميگويد:
برخيز! آب را براي تو آوردهام بگير.
و من بر ميخيزم به طرفلش ميروم رو به رويش ميايستم و آب را از دستش گرفته با عجله و لاجرعه سر ميكشم و سيراب ميگويم:
سلام بر حسين شهيد.
به رويم لبخند ميزند و دور ميشود و من يكباره در خود خيره و مات ميمانم كه ايستادهام. بر روي پاهاي خودم و باز زبانم كه تكان نميخورد سخن ميگويم:
يا امام رضا ...
فرياد ميكشم و به سوي حرمش ميدوم. او را پيدا نميكنم. بر ميگردم. عباس را ميبينم كه از حرم بيرون آمده و نگران به جاي خالي من در كنار پنجره فولاد خيره مانده است.
كبوتران حرم از فراز گنبد امام بال ميگيرند و در آبي بيكران آسمان، رها ميشوند. من نيز بسان آنها، بال گرفته و پرواز ميكنم. سبكبال و رها.
نقاره خانه همنوا با سرور من به صدا در ميآيد ... و شادي بيپايان مرا به گوش همگان ميرساند.

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 22:3  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

قدمى از ميان نور

 

قدمى از ميان نور


شفايافته: راضيه يعقوبى
12 ساله ، اهل بروجرد
تاريخ شفا: خرداد 1368
بيمارى: سرطان

هى دخترها! برين تو! هوا سرده... سرما مى خورين!
پنجره اى باز مى شد. زنى لچك به سر، ميان قاب آن هويدا مى گرديد و همين حرف را مى زد. اما ما گوشمان هم بدهكار اين حرفها نبود. بى توجه دست در دست هم داده، دايره اى ساخته بوديم و سرود مى خوانديم، تن به خيسى باران سپرده بوديم و صداى شاديمان تمامى كوچه را پر كرده بود.
باران ميايد جرجر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسى داره
دمب خروسى داره.
بارون كه شديدتر مى شد، لچ آب كه مى شديم هلهله كنان به همان خانه اى مى رفتيم كه زن لچك به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود. فرقى نمى كرد چه مادر من چه مادر ديگران چه خانه من، چه خانه ديگران.
زير كرسى يا كنار بخارى گرم، تنهاى خيس خود را مى خشكانديم و با چاى داغ پذيرايى مى شديم هميشه همين طور بود و هر روز كه باران مى باريد ما همين آش را داشتيم و همين كاسه. باران مى بارد دانه هاى ريز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شيشه مى خورد، و قاطى با صداى يكنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد.
تنها و رنجو، روى تخت بيمارستان دراز كشيده ام، در نگاهم باران است و انديشه ام به دورها راه مى گيرد، به آن روزهاى شاد، بارانهاى تند بهارى و تن به خيسى آن سپردن، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دويدن ها.
حالا چه مانده برايم از آن روزهاى خوب؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم كه حالا به حتم قد كشيده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برايشان تنگ شده است. چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى كنم تا به ياد بياورم. سعى مى كنم تصوير يكى يكى شان را در ذهنم نقش كنم صداهايشان را مى شنوم. با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند. چقدر شادند و رها:
بارون مياد جرجر
...
گوشهايم را تيز مى كنم سعى مى كنم تا صداها را بشناسم،
پشت خونه هاجر،
بارون مياد جرجر
...
صديقه است، طاهره، حكيمه، هما و من.
صداى دست زدنهايشان در گوشم مى پيچد، قاطى با صداى زنى كه صدايمان مى زند، هى دخترها! بياين تو، هوا سرده سرما مى خورين، هى راضيه! راضيه! صدا صداى مادرم است. چشمانم را باز مى كنم. هموست كه بالاى سرم نشسته و به صورتم خيره مانده، هنوز نخوابيدى ؟ نه مادر، دست مهربانش را روى پيشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد: امروز مرخصى ، دكتر مى گفت: حالت خيلى بهتر شده مى بريمت خونه بعد هم يه مسافرت، كجا؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گويد: دوست دارى كجا بريم؟ بى اختيار فرياد مى زنم: خب معلومه، مشهد ...
تمامى حواسم به او بود از خواب كه برخاست با تعجب و هراس به اين سو و آن سو نگريست، عرق بر سر و رويش نشسته بود مى لرزيد. دست بر طنابى را كه به گردن بسته بود كشيد. طناب باز شد. هراسان از جا برخاست. نگاهش بى هدف به هر سو چرخيد. مراكه ديد كمى آرامش يافت. لبخندى بر لبهايش نشست و خنديد. خنده اش، به هق هق گريه مبدل شد، جلو آمد و كنارم نشست: مادرم كجاست؟ او را به آغوش كشيدم و پرسيدم: شفا گرفتى ، نه؟ سرش را تكانى داد و گفت: خواب ديدم يه خواب عجيب.
هفت روز است كه دخيل بسته ام در طول اين مدت دو نفر شفا گرفته اند: يكى همان دختر و ديگرى زنى كه ديشب شفا گرفت، مى گفت سرطان دارد، مثل من اما شفا گرفت و رفت، او هم خواب ديده بود.
پس چرا امام به خواب من نمى آيد؟ اگر به خوابم بيايد دامنش را خواهم گرفت به پايش خواهم افتاد، به او خواهم گفت كه سرطان چه بلايى به سرم آورده است. يكى از كليه هايم را از كار انداخته و ديگرى را هم خراب كرده است.
به او خواهم گفت كه هر بار زير دستگاه تصفيه خون ( دياليز ) مى روم، چقدر زجر مى كشم مى ميرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست كه مرا هم شفا دهد.
دسته اى كبوتر در بالاى سرم اوج مى گيرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند. نسيمى ملايم وزيدن مى گيرد نگاهم به مادر مى افتد كه از سقاخانه برايم آب مى آورد در ظرفى كوچك و زيبا اما من كه تشنه نيستم. بگير، آب شفاست.
صداى كه بود؟ مادرم؟ اما او كه چيزى نگفت. فقط ظرف آب را جلوى رويم گرفت و در نگاهم خنديد. حتى لبهايش هم تكانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم. بنوش آب شفاست. دوباره صدا آمد اين بار نزديكتر.
صداى مردى بود. رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضريح مى آمد، قدحى از ميان نور، آب به رويم پاشيد، يك بار، دوبار، چند بار، خيس خيس شدم مادر با تحيرتكانم مى داد.
هى راضيه! چه شده؟ بيدار شو دخترم، بيدار شدم. باز باران بود كه مى باريد و من خيس خيس شده بودم، مادرم پتويى را به دورم پيچيد، مرا بغل كرد و با خود به داخل حرم برد. چت شده بود راضيه؟ خواب مى ديدى ؟ ها مادر، خواب مى ديدم، يه خواب عجيب، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببينم. باز آن دست نورانى از آن قدح نور برويم آب بپاشد. دوباره پلكهايم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى كنم كاش بيدارم نكرده بودى مادر! باران مياد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستيم همان هم بازى هاى قديمى. دست در دست هم داده، شاد مى خوانيم.
سرود باران، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچك به سر ميان قاب آن هويدا مى گردد:
هى دخترها، بياين تو ...
صداى مادر است، چشمانم را باز مى كنم مادر رو به روى نگاهم ايستاده است همراه با تمامى هم بازيهاى قديمى ام زيارتت قبول راضيه! گلها را مى گيرم و به رويشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى كنار پنجره مى چيند.
در بيرون باران مى بارد. برخورد دانه هاى باران بر شيشه پنجره، قاطى با صداى ناودان آهنگ زيبايى را ساخته است.
نوشته: حميدرضا سهيلى

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 21:30  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

قدمهاى زمان در ديار عشق آوران

 

قدمهاى زمان در ديار عشق آوران


سالهاى سرنوشت در چهره آفتاب خورده اش قدم مى زد.
چين و چروك ايام به روى دستهايش، گذر جوانى اش را فرياد مى كرد.
شكوفه هاى سپيد روى چادرش، خبر از بهار عبادتش مى داد.
حجابش را به دور كمرش گره زده بود.
از كنار چارقدش، چند تار موى قرمز، سبزى حنا را به تماشا نشسته بود.
مردمك چشمش در غبار مبهمى غوطه مى خورد.
پلكهاى پلاسيده اش تحمل پرتوافشانى خورشيد را نداشت و متناوباً به هم مى خورد.
حركات صادقانه اش توجهم را جلب كرد. جلو رفتم.
ـ سلام مادر جان! زيارت قبول، حالت چطوره؟
ـ الحمد الله ننه جون، خدمت آقا كه هستم خيلى خوبم.
ـ از كجا براى زيارت مشرف شده اى ؟
ـ ننه جون! به جاى اين حرفها دستمو بگير، ببرم جلو ضريح زيارت كنم. به اين كارها چكار دارى ؟
ـ اى به چشم، مادرجان! زيارتنامه خواندى ؟ نه من كه سواد ندارم. بيا زيارتنامه را برام بخوان.
ـ بازم به چشم، هر كارى بگى با جون و دل انجام مى دهم.
بعد شما هم به چند سؤال من جواب مى دى ؟
ـ خوب حوصله ام را سر بردى سؤالتو بگو. راحتم كن.
ـ اهل كدام شهرى ؟
ـ از غرب كشور آمده ام، شهر ...
_ چند سالته؟
ـ اى بابا، دخترم! به اين كارها چكار دارى ، مى خواى حاج عباس بشنود. از او دنيا بياد طلاقم بده؟
صورت مهربانش را بوسيدم و با لبخندى گفتم:
ـ مادر از خير اين سؤال گذشتم. يادته چندمين باره كه به زيارت مى آيى ؟
ـ والله راستش را بخواى نه، ولى مى دونم زياد اومدم.
ـ از اين سفرها خاطره اى دارى برام تعريف كنى ؟
ـ آها حالا شد يه حرفى . آره يه بزرگوارى از آقا ديدم كه هيچ وقت فراموش نمى كنم و به خاطر همون تا مى تونم به زيارت و پابوسش ميام ... تا مداد و كاغذ را آماده كردم، با تعجب نگاهى كرد و گفت: وايسا! وايسا! اول بگو ببينم تو خودت كى هستى كه اين قدر سؤال پيچ مى كنى ؟ تو چكاره اى كه مثل مأموراى شب اول قبر منو سين جيم مى كنى ؟ حالا دفتر و مداد تو برداشتى ازم مدرك بگيرى .
دستهايش را در دستم فشردم و گفتم من خدمتگزار ناچيز آقا هستم و براى مجله حرم هر وقت توفيقى حاصل شد، مطلب مى نويسم. سرگذشت آدمهايى را كه هنوز از جويبار صدق و صفا آب مى نوشند و در جاده آينه اى صراط مستقيم قدم بر مى دارند، آدمهايى كه در دستهايشان بركت خدا سبز مى شود و انديشه دلهايشان خرمن خرمن گندم است، ريا نمى فروشند، و زلال زلالند، مثل گنبد آقا. قلبشان در تاريكى و روشنايى مى درخشد. آرامش آخرتشونو به تشويش و نامردمى اين دنيا نفروختند. مثل سپيده صبح صافند و چون عشق داغ.
دور و برش را نگاهى انداخت و گفت: واى ، خاك بر سرم. خدا مرگم بده. مى خواى وقتى برگشتم به ولايت، هم ولايتى هام بگن ننه جعفر براى زيارت نرفته. با روزنامه چيا اختلاط كرده. حالام برگشته با فيس و افاده، كه من آدم مهمى شدم.
ـ ببين مادر جون! قربونت برم معذرت مى خوام ، هيچ سؤالى نمى كنم. خوبه؟ راضى شدى ؟ فقط خاطراتتو تعريف كن.
ـ باشه مى گم ولى اسممو نمى گم.
ـ پس بيا بريم يك جاى خلوتى بنشينيم.
دل دل مى زدم و دعا مى كردم پشيمون نشه و از اين كه موفق شده بودم اين پير زن شهرستانى با صفا را به حرف بيارم خوشحال بودم.
ـ بفرما مادر! همين جا خوب و مناسبه، ياا... قربون قدمت.
ـ مى دونى دخترم. سالهاى گذشته، خدا بيامرز كربلايى عباس، يه روز به خانه آمد و گفت: ننه جعفر، خانوم خانوما! يه مژده برات دارم. هاج و واج به دهنش نگاه كردم ببينم چى مى خواد بگه. بعد از كمى صغرى كبرى چيدن، گفت: بار و بنديل رو ببند و كارها تو انجام بده تا كفش و كلاه كنيم و بريم پابوس آقا امام رضا(ع)، گفتم: چى ؟ زيارت، فرياد ناگهانى كربلايى مرا به خود آورد: چى شده زن مى خواى خونه خرابم كنى ؟ وقتى به خود آمدم ديدم از خوشحالى قدح سفالين بزرگى را كه پر از دوغ بود به روى زمين انداختم و مثل جگر زليخا تكه تكه شده.
خيلى خجالت كشيدم زير چشمى نگاهى بهش كردم ديدم اخماش تو هم رفته، كمى ترسيدم. به من و من افتادم و نشستم زمين را تميز كنم، كه جلو آمد با محبت دستى به سرم كشيد و گفت: ناراحت نباش فداى سرت.
شوق زيارت آقا بود پاشو، پاشو به كارهات برس، من جمع مى كنم. رو كردم به امام رضا: آقا جون! قربونت برم. آفتاب از كدوم طرف در اومده كه كربلايى ميخواد كار خونه انجام بده. فهميدم همه از شوق زيارت آقاست. خلاصه چه سرتو درد ميارم. دو روز بعد پس از خداحافظى از قوم و خويشها، با سلام و صلوات ما را از زير قرآن و آينه گذراندند و راهى سفر آروزها شديم.
يادم نمياد چند روز طول كشيد تا به دروازه شهر مشهد رسيديم. البته، نه كه ما مشتاق ديدن قبر آقا بوديم و من هم اولين سفرم بود، خيلى در راه سخت گذشت و زمان خيلى طولانى به نظر رسيد. هر چى مى آمديم مثل اين كه جاده كش بر مى داشت و درازتر مى شد. تا اين كه يه روز دم دماى غروب به نزديكى شهرى رسيديم كه دو تا آفتاب داشت.
يكى اون ته هاى آسمونش بود و يكى هم عين خورشيد ظهر، بين زمين و آسمون مى درخشيد. به كربلايى گفتم اين جا كجاست كه دو تا آفتاب داره؟ كربلايى قيافه اى گرفت و قاه قاه خنديد، حالا نخند و كى بخند، من از خجالت سرم را پايين انداختم و حرفى نزدم و او بعد از مدتى غش و ريسه رفتن، ناگهان با قيافه اى مودبانه دست بر سينه، گفت:
السلام عليك يا على بن موسى الرضا! و...
برخود لرزيدم و اشك از چشمانم جارى شد. پس اين جا خراسونه؟ اين گنبد و گلدسته هاى آقامونه؟ زبانم بند آمده بود، نمى دانستم چيكار بايد بكنم. دست و پام رو جمع كردم و رو به حضرت گفتم: سلام آقا جان، سرو جونم فدات. و زار زار تمام غروب را گريه كردم.
از اول شهر تا نزديك حرم، نفهميدم چطورى اومدم و چى به من گذشت كه بالاخره رسيديم. به كربلايى گفتم: تو رو خدا همين نزديكى ها يه خونه بگير كه پنجرش رو به حرم آقا واشه و اين ده روز هيچ از آقا جدا نشيم. گفت: اى به چشم، خانوم خانوما! ديگه چى ، سرم را پايين انداختم و گفتم: خدا عمرت بده مرد، كه منو براى زيارت آوردى .
جونم برات بگه، همون طور كه دلم مى خواست آقا كمك كرد و يك اتاق خوب گرفتيم و شديم همسايه آقا. پسرم و كربلايى رفتند وضو بگيرند. منم رفتم چادر نماز بردارم و آماده براى زيارت بشم كه تا دولا شدم چادرم را بردارم، درد شديدى در كمرم احساس كردم، طورى كه دولا ماندم. چه سرت را درد مى يارم، با هزار زحمت مرا خواباندند و گفتند: تو استراحت كن. خسته راه هستى . فردا ان شاءالله مى بريمت زيارت.
تمام غصه هاى دنيا بغضى شد و در گلوم ماندگار شد. شوهرم و پسرم جعفر به زيارت رفتند من ماندم و اشك و التماس به درگاه آقا. درد ساكت نشد كه نشد. فردا رفتند داروى گياهى برام آوردند. هيچ اثر نمى كرد و هى مشكلى بر مشكل اضافه مى شد. تا يه شب كه شوهر و پسرم به زيارت رفتند. دلم خيلى گرفت. داشتم به حرم آقا با حسرت نگاه مى كردم و اشك مى ريختم.
يعنى آقاجون! من گنهكارم كه تا اين جا آمدم ولى داخل خونه ات راهم نمى دى ؟ اين رسم مهمان داريه؟ خودت مى دونى چقدر راه اومدم. تو را به جان جوادت! از سر تقصيراتم بگذر. آخه مى شه آدم تا اين جا بياد، شما رو نبينه؟ كه ناگهان در بين هق هق گريه ام در اتاق باز شد و يه آقايى اومد تو با يك بشقاب انگور. من دست و پامو گم كردم. گفتم حاج آقا! ببخشيد. ما نمى دونستيم! اين خونه شماست. اين جا را به ما هم اجاره دادن، كربلايى بياد از اين جا مى ريم. آقا بشقاب انگور را زمين گذاشتند و گفتند: بخور، خوب مى شى ، من اومدم دو ركعت نماز بخونم و برم، در گوشه اتاق به نماز ايستادند. دست و پام مى لرزيد. صورتم را محكم پوشوندم و سرم را روى بالش به سمت ديوار برگردوندم. دعا مى كردم زودتر جعفر و كربلايى برگردن.
با شنيدن صداى در، فرياد زدم جون خودتون اومدين زيارت! خونه مردم را غصب كردين و توش نماز مى خونين، حتماً قبول مى شه؟ عبادتتون خيلى درسته و زدم زير گريه، برگشتم ديدم آنها متحير مانده اند، فكر كردن ديوانه شدم با احتياط جلو اومدن. گفتن چى ! ما خونه را اجاره كرديم و در اختيار خودمونه.
با دست گوشه اتاق را نشان دادم و گفتم پس اين آقا چى مى گن؟ و هر سه نفر برگشتيم، نه آقايى بود و نه بشقاب انگورى . ناخود آگاه از جا بلند شدم. دردى در خود احساس نكردم ولى هنوز شيرينى همان يك دونه انگور را در دهنم مزه مزه مى كردم. آره جونم! بعد از كلى بهت و حيرت، متوجه شديم كه آن آقا، آقا امام رضا(ع) بودند كه به ديدار دل شكسته من اومدن و منو شفا دادن.
بعدش هم خودت بهتر مى دونى كه چه احساسى داشتم. از اون سال تا حالا در هر شرايطى به ديدن آقا ميام، حالا بيا زيارتنومه برام بخون.
ـ رو چشمم، مادر جان!
السلام عليك ايها الامام الغريب ...!!
تو گرامى ترين مقصود هستى !
اى خداى من!
تقرب مى جويم به سويت به وسيله فرزند دختر پيغمبرت محمد(ص) كه رحمت تو بر او و آلش باد!
نوشته سكينه آرزومانى

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 21:29  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

غبار روبي

 

غبار روبي


هر 6 ماه يکبار درب ضريح را براي غبار روبي باز مي کنند و پولها و کاغذهاي عريضه را جمع آوري مي کنند.يکي از دوستان بسيار ثروتمند و نزديک يکي از خدام خاص حرم، پسري داشت که در آمريکا بود و حاضر به بازگشت به ايران نبود و او از دوست خادمش خواسته بود که براي بازگشت پسرش به ايران دعا کند و نذر کرده بود پسرش را به مشهد بياورد.به خواست خدا پسر روزي به ايران آمد که فرداي آن روز مراسم غبار روبي ضريح بود و خادم براي دوستش و پسر او نيز دعوتنامه فرستاد تا آنها هم در اين مراسم شرکت کنند.اتفاقاً مقداري از غبار ضريح را درون کاغذ عريضه اي ريختند که از ضريح آورده بودند و به پسر دادند.شب پسر کاغذ را باز کرده بود و عريضه را خوانده بود عريضه متعلق به دختر جوان دانشجويي بود که به دليل وضع نامناسب مالي نتوانسته بود ازدواج کند و از امام رضا(ع) کمک خواسته بود.
پسر پس از خواندن عريضه به پدرش گفت اگر مي خواهي من در ايران بمانم بايد فردا همراه من به خواستگاري بيايي! پدر هم قبول کرده وفردا به درب خانه دختر رفتند.با عنايت امام(ع) آن دو در حرم به عقد هم درآمدند.

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 21:28  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

طلبه جوان

 

طلبه جوان


طلبه اي به تازگي ازدواج کرده بود و حقوق بسيار کمي دريافت مي کرد که براي گذران زندگي کافي نبود.روزي که از خانه خارج مي شد همسرش به او گفت که براي امروز هيچ چيز در خانه نداريم تا آماده کنم.مرد براي دريافت مساعده رفت، اما هنوز نيمه ماه نبود و مساعده اي پرداخت نمي شد.او که به تازگي ازدواج کرده بود و نزد همسرش آبروئي داشت دلش شکست به حرم آقا رفت و رو به گنبد نشست و گريه کرد و از امام خواست تا آبرويش را پيش همسرش حفظ کند.دقايقي نگذشت که مردي به شانه او زد و گفت: آقا شما مشکلي داريد که اينچنين گريه مي کنيد؟ مرد جوان علت گريه اش را به او گفت.آن مرد به مرد جوان گفت: من به حالي که شما اکنون داريد و چنين رو به اين گنبد گريه مي کنيد و راه حل مشکلتان را از امام مي خواهيد، غبطه مي خورم.سپس دست داخل جيبش کرد مقدار قابل توجهي پول درآورد و به مرد جوان داد و گفت : اين پول را از من بگيريد فقط در عوض، هر زمان که از جلوي اين گنبد رد شديد سلامي هم از طرف من به آقا عرض کنيد.مرد خوشحال و خندان از اين هديه به موقع، نزد همسرش بازگشت.

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 20:20  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

ضريح مقدس

 

ضريح مقدس


شفايافته: كلثوم رضايى
23 ساله اهل و ساكن بهشهر
تاريخ شفا: اول خرداد 1372
نوع بيمارى: غده بدخيم سرطانى در سينه
كلثوم آرام سرش را از روى بالش برداشت، انگار قسمت چپ بدنش را به سختى مى فشردند، درد تمام وجودش را گرفته بود و لحظه اى امانش نمى داد، بى اختيار شروع به گريه كرد.
لحظه اى بعد مادرش به كنارش آمد و از حال او جويا شد او ناحيه اى را كه درد مى كرد به مادرش نشان داد. چرا كه او ساكن بهشهر بود و بيش از 22 بهار از عمرش نمى گذشت. براى مادر و پدرش كه مرد زحمتكشى بود، غير قابل تصور بود كه در اين سن او دچار بيمارى مرموز و كشنده اى شود.
كلثوم ديگر تحمل درد را نداشت، سراسيمه از جايش بلند شد و در حالى كه دستش را به طرف قفسه چپ سينه اش مى آورد ناله مى كرد و نم نم اشك از چشمانش فرو مى ريخت.
او تا ديروز سالم بود، همين ديروز بود كه در يك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پايان رسانيده بود. اما امروز ... او بى تأمل، به اين سو و آن سوى اتاق مى رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برايش نمانده بود. به هر ترتيب بود درد را تحمل كرد تا اين كه بعد از ظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد.
دكتر دستور راديولژى و آزمايش از سينه سمت چپ او داد. انگار غده اى درون سينه تشكيل شده بود. غده اى بدخيم و سرطانى . مدتى به همين منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر مى شد.
يك هفته در بيمارستان امام خمينى بهشهر بسترى گرديد و مورد عمل جراحى قرار گرفت، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخيص بيشتر و بهتر به آمل فرستادند.
او مدتى هم در گرگان زير نظر دكتر پيرغيبى به معالجه پرداخت، اما ديگر براى همه محرز شده بود كه غده، غده سرطانى و علاج ناپذير است و تنها توصيه پزشكان اين بود كه او بايد هميشه تحت درمان باشد، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود. كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند. هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود.
همهمه و خيابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود. اما آن چيزى كه او را مقاوم مى كرد ايمان به خدا و ائمه اطهار(ع) بود كه مى توانست اين درد طاقت فرسا را تحمل كند.
پس از سفرهاى مكرر به اين سو و آن سو، به شهر و ديارش بازگشت و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد. غمى كه تار و پودش را يكباره مى سوزاند. اما جز صبر چاره اى نداشت. هواى نمناك و مرطوب شمال، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل، ديگر برايش زيبايى چندانى نداشت.
شبها تا ديروقت در كنار پنجره مى ايستاد و به دور دستها نگاه مى كرد. سه سال درد و رنج، مدت كمى به نظر نمى رسيد، انگار رفته رفته تمامى دفتر اميدها و آرزوهايش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت.
بهارها و پاييزهاى بسيارى گذشت، و تنها اميد كلثوم، مادر و پدرش بودند كه در غم او شريك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كريم و سبحان، كار ديگرى از دستشان بر نمى آمد.
دم دماى غروب، يك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردين شمال فرو مى رنشست. كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى اين همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بيچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.
ديگر داشتن يك خانه بزرگ و مجلل و اتومبيل شيك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برايش آرزو محسوب نمى شد، بلكه تنها آرزويش بازگشت سلامتى اش بود. سلامتى كه شايد هرگز باز نمى گشت. در گير و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض، هواى زيارت امام رضا(ع) در دلش شوقى وصف ناپذير پديد آورد.
امام رضا(ع) ضامن غريبان، اميد محرومان، منجى دردمندان، و خلاصه آخرين مرهم دل ريش غم زدگانى كه نااميد از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند. كلثوم موضوع را با مادرش در ميان گذاشت و آنها تصميم گرفتند سفرى به مشهد بيايند تا شايد امام هشتم(ع) يارى شان نمايد.
كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 ارديبهشت 1372 به مشهد رسيدند. پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند. بالاخره اتاقى در يكى از مسافرخانه هاى بالاخيابان كوچه ملاهاشم در اختيارشان قرار گرفت.
سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهيب شعلهاى عشق و اميدشان امام ابوالحسن(ع) مى سوخت. كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود. در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است:
خواهر كلثوم رضائى كه از ناحيه سينه سمت چپ دچار بيمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد، جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا(ع) گردد.
مسؤول دفتر شفا يافتگان مى گويد: آن شب او با هزار اميد به امام بزرگوار(ع) متوسل شده، و خود را از همه چيز و همه كس بريده بود. اما در اين ميان دست تقدير دريچه اى دوباره به زندگى اش مى گشايد! ناگهان گل اميد در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حيات او مجدداً به ثمر رسيد.
او شفايش را از امام(ع) گرفته بود. در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است: مقارن ساعت 24 ( نيمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخيل نموده، كه از ناحيه سمت چپ مريض بوده است، امام رضا(ع) را در خواب زيارت كرده و شفاى خود را گرفته است.
همچنين در نامه بخش تسهيلات زائران به رياست رفاه درج شده است: در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا يافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنايت آقا امام رضا(ع) قرار گرفته و شفا يافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سينه داشته است نيست.
او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگى بيمارى و معالجات خود را بيان كرد. بر حسب سوابق پس از تحقيقات لازم مشاراليه را به دارالشفاى امام(ع) اعزام داشتيم كه مورد معاينات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت. نتيجه معاينات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدين شرح گواهى شد.
« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاريخ 4/3/1372 » در تأييد دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام(ع) به تاريخ 2/3/1372 شرح داده شده است:
از خانم كلثوم رضائى معاينه به عمل آمد، در سينه سمت چپ هيچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سينه نامبرده سالم مى باشد.« شماره نظام پزشكى 19410»
وقتى كه از كلثوم سؤوال كرديم چطور شد كه شفا يافتى ؟ گفت:
روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم حدود ساعت يازده شب در خواب ديدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشيده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله كن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و يك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگير، من گوشه ضريح مطهر را نگاه كردم. گل بنفشى در آن جا بود.
ناگهان از خواب پريدم، مجدد به خواب رفتم در خواب ديدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند، يك گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگير، به ايشان گفتم: آقا من نمى توانم، ناراحت هستم! آقاى بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!
وقتى كه بيدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً ديده بودم ناگهان متوجه شدم دردى ديگر در سينه ام احساس نمى شود. با خوشحالى و تعجب دستانم را به طرف سينه ام بردم ديگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد.
من سراسيمه و اشك ريزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هايم ثابت شود. كلثوم چند روز بعد با دستى پر از اميد به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا(ع) بردارد.
او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نمايد مى گويد: پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برايش مشكل بود گفت:
شما را امام رضا(ع) شفا داده است!

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 19:26  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

صدائي مرا مي خواند

 

صدائي مرا مي خواند


نويسنده: علي براتي کجوان

از سنگر بيرون ميآيم، صداي انفجار خمپاره يك آن قطع نميشود. باد به آرامي ميوزد و به لابهلاي موهايم ميرود. لبهايم خشك شده با زبانم خيسشان ميكنم. به اطرافم نگاه ميكنم كمتر كسي در محوطه ديده ميشود نميدانم چرا باز دشمن خط را زير بمباران گرفته، صدائي مرا به سوي خودش ميكشاند، بر ميگردم در سمت راست سنگر حاجي رو خاكريز ولو شده، ميخندد با اشاره مرا به سوي خودش ميكشاند، وقتي به نزديكياش ميرسم خودم را روي خاكريز پهن ميكنم. ميپرسد: چطوري؟ ميگويم: خوبم. ادامه ميدهد: بچهها رو خبر كن مثل اين كه خيالاتي دارند. تا از جايم نيم خيز ميشوم با صداي سوتي دوباره زمين گير ميشوم و چند متر آن طرفتر خمپارهاي توي خاكريز مينشيند و خاك روي ما ميپاشد، سريعتر از جايم بلند ميشوم و به طرف سنگرها به راه ميافتم و ...
حاجي با دوربين به آن طرف خاكريز خيره شده است. خمپاره پشت خمپاره در اطراف ما ميخوابد و از انفجارش زمين ميلرزد.
از ميان گرد و غبار رو به رويمان تانكها سر بر ميآورند. زمين ميلرزد، اسلحهام را آماده ميكنم، كمي آن طرفتر بچهها خودشان را آماده ميكنند. تانكها نزديكتر ميشوند كه صداي شيميائي زدن از هر طرف بلند ميشود. به فانوسقهام نگاه ميكنم اما از ماسك خبري نيست: چفيهام را روي دهانم ميبندم، صداي حاجي توي گوشم ميپيچد، بچهها شروع كنيد و تيراندازي شروع ميشود، نفس كشيدن برايم مشكل و كم كم همه چيز جلو چشمانم تار ميشود صدائي توي گوشم ميپيچد و مثل اين كه چيز سنگين رويم افتاده باشد، مچاله ميشوم و ديگر چيزي نميفهمم.
روي تختخواب دراز كشيدهام، به دست راستم سرمي وصل شده است صداي خس خس نفسهايم را ميشنوم و هر چند لحظه با سرفهاي نيم خيز ميشوم. وقتي سرفهام ميگيرد تمامي بدنم ميلرزد. سمت چپ بدنم كاملا بيحس است و نميتوانم تكانش بدهم. هر صدائي كه ميشنوم اذيتم ميكند، مثل اين كه كسي با چيز سنگيني به سرم ميكوبد به طرف پنجره خيره ميچرخم، باد شاخهاي سبز درخت را تكان ميدهد، و صداي به هم خوردن برگها به من آرامش ميدهد، به ياد مادر با صداي گرمش و پدرم با چهره چروكيدهاش ميافتم كه در نبود من روي زمين كار ميكنند. با سرفهاي رشته افكارم بريد ميشود. نيم خيز ميشوم، دست چپم مثل تكهاي گوشت بيحس به من آويزان است و پاي چپم كم تكان ميخورد، خودم را دلداري ميدهم اما يأس به جانم ميافتد و در من ريشه ميدواند.
در گوشه اتاق روي يك زيرانداز نازك دراز كشيدهام، مادر همين چند لحظه پيش برايم چاي ريخت و از پيشم رفت. او بايد به سر زمين برود تا به پدر پيرم كمك كند. من در اين گوشه افتادهام بيحس و بيحال، چند روزي است كه به كمك عصا راه ميروم اما سمت چپ بدنم مثل تكهاي گوشت به من آويزان شده و هيچ حسي ندارد. دكترها ميگويند كه مواد شيميائي روي عصبهايم اثر گذاشته و بيحسشان كرده. به بيرون نگاه ميكنم. دشت سرسبز در جلوي چشمانم كشيده شده و اشكهايم ناخودآگاه ميريزد. با خودم حرف ميزنم، اي كاش خدايا شهيدم كرده بودي و باز حرفم را ميخورم و استغفار ميكنم: اشكهايم از روي گونههايم و به ميان ريشهايم ميدود.
صدائي مرا ميخواند و من آرام به سوي حرم در حركتم ، وارد حرم ميشوم صداي همهمه مردم همه جا را پر كرده است. از پلهها سرازير ميشوم، به گوشهاي ميروم مينشينم، عصايم را به گوشهاي ميگذارم، مينشينم. صدا بلندتر شده است لبهايم زمزمه ميكنند: السلام عليك يا علي الن موسي الرضا، اشكهايم جاري ميشود. صدائي لبيك ميگويد در ميان خواب و بيداري كسي ميگويد شفا گرفتهاي، اما حرفهايش برايم كاملا مفهوم نيست. چيزي در بدنم متولد شده است. احساس عجيبي دارم. از جايم بدون عصا بلند ميشوم، سمت چپ بدنم كاملا خوب شده است. سر به ديوار ميگذارم و با صداي بلند هق هق گريهام را سر ميدهم.

 

+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر 1391ساعت 18:25  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

صحن انقلاب

 

صحن انقلاب


همانطور که مي دانيد افراد مختلف با مذاهب و مليتهاي متفاوت به حرم امام رضا(ع) مي آيند.روزي در صحن انقلاب دو نفر خانم را ديديم که با حجاب نا مناسب وارد حرم شدند.همکارم نزد آنها رفت و گفت: امشب، شب ولادت حضرت زهرا(ص) است و شما در چنين مکان مقدسي قرار داريد،لطفاً حجابتان را رعايت کنيد.آنها گفتند: ما مسلمان نيستيم مريضي در تهران داريم که همه دکترها از او قطع اميد کرده اند، يکي به ما گفت اگر بتوانيد امشب که شب ميلاد حضرت زهرا (ص) است خودتان را به حرم امام رضا(ع) در مشهد برسانيد، اميدوار باشيد اگر خدا بخواهد شفاي بيمارتان را از آقا مي گيريد.ما هم به سختي بليط هواپيما تهيه کرديم و به اينجا آمديم.همکارم آنها را به کنار پنجره فولاد برد. بشدت پشت پنجره فولاد گريه مي کردند.مدتي گذشت تا تلفن همراه يکي از آنها زنگ زد و به او اطلاع دادند که حال مريض در تهران رو به بهبود است، به هوش آمده و بلند شده و روي تختش نشسته است.بيمار گفته بود: شخصي نوراني را ديدم که به سويم آمد و گفت بلند شو که تو شفا گرفته اي!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم آذر 1391ساعت 23:18  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

شفاي چشم

 

شفاي چشم


( شفاي چشم )

مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت علي ابن موسي الرضا (عليه السلام) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس وتنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائيها بتنهائي بسر مي برد.
شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.
لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائيها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام. چون از بيكسي و نابينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.
پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (عليه السلام) مي خواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مي رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مي شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مي خواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي خواهم!
حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي ديدم ومي بينم.
( - كرامات رضويه . )

در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم
موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند
جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
كي برابر آستانت را بود خلد برين
لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (عليه السلام)
مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (عليه السلام)

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم آذر 1391ساعت 21:29  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

شفاي پا

 

شفاي پا



( شفاي پا )

كربلائي رضا پسر حاج ملك تبريزي الاصل و كربلائي المسكن فرمود:
من از كربلا به عزم زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا (عليه السلام) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادي الاولي سنه 1334) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوي پس در آن منزل مبتلا به تب ولرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودي حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مأيوس شدم.
پس با همان حالتي كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبي را كه براي زير بغلهاي خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مي كردم زير بغلهاي خود گرفته و براه افتادم.
گاهي بعضي از مسافرين كه مي ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم (عليه السلام) مي روم ترحم نموده مقداري از راه مرا سوار مي كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادي الاولي قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم. روزش با همان چوبهاي زيربغل رو به آستان قدس رضوي نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهرباني كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم.
پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشداري گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم وطرف بالا سر شريف، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اي امام رضا مرادم را بده.
پس بقدري ناله كردم كه بي حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسي سه مرتبه دست به پاي خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مي فرمايد برخيز كربلائي رضا پايت را شفا داديم.
من اعتنائي نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم. ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم، عرض كردم چرا مرا اذيت مي كني مرا بحال خود بگذار و پي كار خود برو.
پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود: برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا وبحق پيغمبر و بحق موسي بن جعفر كيستي.
فرمود: منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتي كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاي خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريباً نيم ساعت بيش نگذشته بود.
- ثچه شود زراه وفا اگر نظري به جانب ما كني
كه به كيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا كني
يمن از عقيق تو آيتي چمن از روح تو روايتي
شكر از لب تو حكايتي اگرش چو غنچه تو واكني
بنما از پسته تبسمي، بنما، زغنچه تكلمي
به تبسمي و تكلمي همه دردها تو دوا كني
توشه سرير ولايتي تو مه منير هدايتي
چو شود شها بعنايتي نگهي بسوي گدا كني

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم آذر 1391ساعت 21:21  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

شفاي اعضاء

 

شفاي اعضاء


( شفاي اعضاء )

هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي گويد:
اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (عليه السلام) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده ومريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا بصحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (عليه السلام) مرا به دارالشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
پس از يكماه محله بواسطه كثافت مرا بمحل ديگري بردند وبعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريباً باز بصحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثاً به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقاً بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
من پيوسته متوسل بحضرت رضا (عليه السلام) بودم خصوصاً در اين شب جمعه كه از اول شب بهمان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم وتا نزديك صبح درد دل بآنحضرت مي نمودم.
ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي بمن زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا بقدم شل مي باشم و قدرت برخاستن ندارم.
فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي توانم برخيزم يا نه؟!
برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (عليه السلام) روح تازه اي بهمه جوارحم دميده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مي كردم و چشمهاي خود را مي ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم براه رفتن آنگاه بدويدن آنوقت يقين كردم كه حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفاء بخشيده.
بدر خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي كرد خبر دادم كه امام هشتم (عليه السلام) مرا شفا داده و من اينك بحمام مي روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.
وقتي كه بحمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفا داده است.
( - آيات الرضويه . )

اي دل حرم رضا حريم شاه است
برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
حق كرده تجلّي از در و ديوارش
هرجا نگري (فثم وجه الله) است

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم آذر 1391ساعت 21:20  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

در حريم خلوت يار

 

در حريم خلوت يار


شفايافته: على رضا حسينى
متولد 1357 ساكن: شهرستان نكا، روستاى سليكه
تاريخ شفا: چهاردهم تيرماه 1374
بيمارى: فلج پا
آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولايش به پرواز در آورد.
آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود، با اشك ديدگان معصومش به ضريح سيمين و زرين امام غريبان پيوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بى نياز دوست بسايد و دل را مقيم كوى يار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حريم حرم منور سازد.
آمده بود با يك دنيا اميد و انتظارـيك دنيا عشق و ارادت و اخلاص، يك دنيا بى قرارى ، تا بگويد: اى امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقيانوس عظمت، كرامت، وجود و سخا بسپارد و دريادل اين اقيانوس بى كران باشد.
آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگويد:
اى قرار ديده بى تاب من!
اى مهربان امام كه غوث الامه اى !
و ضامن آهوى رميده اى !
به آستان امنت چونان غزالى گريزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حميع بليات ارضى و سماوى برهانى ام.
آمده بود تا از طبيب طبيبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافيت مبدل نمايد.
در يكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هيأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزيره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمين نور را آغاز كرد. او همچون رودى به بحر خروشان حريم پيوست.
به سرزمينى آمد كه سر تا پا معنويت بود. به اقليمى پاگذاشت كه عرشيان و خاكيان، چاكران درگه آن سر تا پا نورند. ديدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشيد.
فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزديك لمس نمود.
در برابر امام، سلامى و تعظيمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنين حرم مملو از جمعيت بود: در ميان سيل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى ديد. پشت پنجره فولاد دخيل شد.
ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پيوند خورد و ضميرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شيدايى را متحول مى ساخت. پير و جوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طايفه اى ، شهرى و روستايى ، فقير و غنى ، در ميان دخيل شدگان ديده مى شد.
ايوان طلا، راز و نياز عارفانه، اشكهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، نااميدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملكوتى مناجات، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...
خدايا چه محيطى است اين جا كه اين چنين دل آدمى را مى برد!
پژواك اميددهنده و سوزناك زيارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از ديدگان جارى مى ساخت:
اين جاست طبيبى كه ندارد نوبت
نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پيشتر است!
فقير و خسته به درگهت آمدم
رحمى ! كه جز ولاى توام، نيست هيچ دستاويز
به نا اميدى از اين در مرو، اميد اين جاست!
فزونتر از همه قفلها، كليد اين جاست!
عليرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بيماران لاعلاج كه از دكترها قطع اميد كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نياز پرداخت:
يا ضامن آهو!
بر جوانى ام رحمى كن
تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا نااميدم مكن!
لحظاتى بعد در تفكرى عميق فرو رفت.
خاطره هاى دوران بيمارى جلوى چشمانش نمايان گشت.
از يادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بريده! و مادرش چونان شمعى در اين مدت سوخت و از هيچ كوششى دريغ نكرد. به ياد محروم شدن از تحصيلاتش افتاد، به ياد عاجز شدن از كارها و فعاليتهاى روزانه اش به ياد دارو و درمانهايى كه برايش كرده بودند و تأثيرى نداشت، به ياد دستهاى پينه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به ياد دل سوزى هاى خانواده صميمى اش، به ياد دو برادر و يك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به ياد جوابهاى مأيوس كننده پزشكان، و خسته از اين همه تفكر، پلكهايش به سنگينى گراييد و آرام آرام به خواب رفت ...
ناگهان بيدار مى شود، طناب را بازشده مى بيند، روى پاهايش مى ايستد، شروع به راه رفتن مى كند ... آن شب شادمانى عليرضا ديدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شريك!
نوشته محمدتقى داروگر

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم آذر 1391ساعت 14:41  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

در جستجوي اميد

 

در جستجوي اميد


نام شفا يافته: فاطمه موسوي
اهل: كرج
نوع بيماري: عفونت شديد حنجره
تاريخ شفا: مهرماه 1368

نميدانم براي شما اين سؤال پيش آمده است يا نه؛ بعضي وقتها، رنجها و غمها، در جسم و جان انسان، آن چنان نفوذ ميكند، كه انگار جدايي از آن، ممكن نيست و آدم ميماند كه با چه كسي راز و نياز كند. صميميترين افراد، چند دقيقهاي به صحبتهايمان گوش ميدهند، و بعد انگار هيچ ... گاه ما نميتوانيم تمام رازهايمان را به همه كس بگوييم؛ اين جاست كه انسان، دست انسان، دست به دامن خدا ميشود و يا انبيا و اوليا، صلوات الله عليهم اجمعين را به كمك ميطلبد. بلكه روزها، ميتواني درد دل كني، بيلحظهاي تأمل. ساعتها، ميتواني، غم و رنجت را بازگو نمايي. بدون اين كه خداي بزرگ و انبيا و اولياي الهي (ص) تو را از خود برانند و براي همين هم «دين» پلي ميشود ميان انسان و خدايش و عباد و نيايش، ستونها و پايههاي عظيم آن، آن هم با كلماتي حساب شده و زيبا و بسيار ظريف؛ و به جرأت ميتوان گفت ظريفتر از صدها، بلكه هزاران شعر و نثر.
من وقتي تنها ميشوم، بياختيار كتاب دعا را به دست ميگيرم و با خداي خود خلوت ميكنم، با او لحظهاي متمادي راز و نياز مينمايم. از همه چيز و همه جا ميگويم. تا رهگشاي راه خطيري باشد كه در پيش دارم. در پارهاي از اوقات قلم را به دست ميگيرم و براي دلم و آنهاييي كه دلي صاف چون دريايي بيگران دارند، مينويسم. دلي كه امواج تلاطم مشكلات، به زانويش در نياورده و غبار رهگذر ايام، كدرش ننموده. دلي كه غرور و تكبر، در او راه ندارد و دروازهاش را عشق به وحدانيت خداي متعال و انبيا واولياي مكرمش، تشكيل ميدهد و در اين راستا با قلم، اين نعمت بزرگ الهي، چيزي را به تصوير ميكشم و مينگارم كه جز معجزه نام ديگر را نميتوان بر آن نهاد.
آري معجزه وقتي سخن از معجزه به ميان ميآيد. براي خيلي از افراد، بعيد به نظر ميرسد. يعني آنها كه دلشان هنوز پاكي و بيآلايشي را به خود نگرفته آنان كه تظاهر و خودنمايي برايشان، اصليترين چيزها را تشكيل ميدهد؛ و غبار كينه و دشمني، وجودشان را فرا گرفته است. نه آنان كه قلبشان و تمامي وجودشان «اوست» يعني حق ، يعني خدا و رابطين بر حقش ...
و اما اصل مطلب:
فاطمه را همه اهل فاميل ميشناختند: زني صبور، مهربان و عزيز، زني كه بيست و چند سال از عمرش، بيشتر نميگذشت. زني مؤمنه و پاكدامن، روزها، در نبود شوهر در خانه به سر و وضع بچهها ميرسيد. آنهايي را كه به مدرسه ميرفتند بدرقه ميكرد. و بقيه با مادر در خانه بودند.
فاطمه، چهار بچه قد و نيم قدر داشت، كه همگي مادر و پدرشان را بسيار دوست داشتند. شوهر فاطمه كارمند شركتي در كرج بود. مرد شريفي كه نانآور خانه بود. وقتي او به خانه ميآمد، به خانه، گرمي ميبخشيد. با بچهها بازي ميكرد و گاه آنها را براي تفريح به بيرون از شهر ميبرد. اسم او محسن بود.
فاطمه و محسن ده سال بود كه با هم ازدواح كرده بودند و زندگي نسبتا بيدغدغهاي داشتند.
در يكي از روزهاي فصل زمستان كه هوا سرد بود فاطمه در كنار پنجره اتاق ايستاده و به ابرهايي كه به سرعت آسمان را ميپوشانيد، نگاه ميكرد. براي لحظهاي، در خود فرو رفت. آن چنان كه گويي صداي كوچكترين بچهاش را كه شير ميخواست نميشنيد. دستي به زير گلوي خود كشيد. درد و ناراحتي احساس نمود. سپس طفل كوچكش را در آغوش كشيد و شروع به شير دادن او كرد.
فاطمه وقتي حرف ميزد، صدايش كمي زنگدار شده بود و گاهي خونابهاي كمرنگ از گلويش به بيرون تراوش ميشد. بياختيار غمي گنگ همراه وحشتي مرموز، سراپايش را گرفت و به از دست دادن سلامتي خود فكر كرد و انديشيد: خدايا ! من كه يك زن سالم و شاداب بودم ؟! من كه در زندگي بيآلايشمان غمي را حس نميكردم؟!
اي خداي مهربان ! من كه از بندگاني هستم كه جز راه تو، راهي را نرفتهام؟! افكار مختلف به فاطمه هجوم آورده بودند، و تبي كه چند روز او را به خود مشغول كرده بود.
صبح يكي از روزها، فاطمه به درمانگاه نزديك خانهشان رفت. عكسهايي از حنجره فاطمه گرفته و آزمايشاتي نيز برايش نوشته شد. پس از گرفتن عكسهاي راديولوژي و آزمايشات ويژه، وجود عفونت شديد حنجره براي فاطمه محرز شده بود.
او احساس شديدي از نااميدي را با خود به هر سو ميكشاند. بارها، ساعتهاي متوالي در حالي كه سجاده نمازش پهن بود، دعا و نيايش فراوان ميكرد.
شايد خداوند سبحان، نظر لطفش را به او نمود و غم و رنجش را ميكاست. چرا كه بيوجود فاطمه، تلاطمي در زندگي آنها به وجود ميآمد و چه بسا زندگي بقيه افراد خانواده، دستخوش بلاتكليفي ميگرديد.
گاه فرزندان فاطمه، براي بهبودي مادرشان، اشك ميريختند و دعا ميكردند. پروانه، دختر بزرگ فاطمه، يك شب تا سحر براي مادرش دعا كرده و در گوشهاي از اتاق، طاقباز به خواب رفته بود، در حالي كه چند قطره اشك بر گونههايش خشك شده بود. مادرش متوجه او شد و رواندازي روي انداخت و بالشتي را زير سرش قرار داد و براي خود و فرزندانش و شوهرش اشك ريخت و دعا نمود.
شوهر فاطمه به كرات به فاطمه گفته بود كه هر كاري از دستش برآيد براي او انجام ميدهد، تا شايد سلامتياش را به دست آورد. حتي به قيمت فروش همه چيز زندگيشان؛ رفته رفته بهار فرا ميرسيد و زمستان رخت بر ميبست. هوا رنگ و بوي تازهاي به خود گرفته بود، ولي يك نوع بيقراري در روح فاطمه احساس ميشد.
فاطمه وقتي به سر شاخههاي درختان نگاه ميكرد، به خوبي رويش زندگي را در شاخههاي نسبتا خشك ميديد و ميديد كه چگونه خداوند بزرگ، گياهان ظاهرا خشك و نيمه مرده را دوباره جان ميدهد.
او ميديد كه يك دانه خشك و بيروح، چگونه ميتواند شاداب و با طراوت شود و روح زندگي را بازيابد. براي همين، فاطمه هرگز اميدش را از توسل به خداي كريم از دست نميداد.
بالاخره بهار فرا رسيد. سفره هفت سين خانواده فاطمه پررنگتر از هميشه بود. چرا كه قرآن بزرگي را كه همسرش به تازگي به او اهدا كرده بود با رنگهاي جالبي كه روي جلد سوسنياش داشت، چشم و روح را نوازش ميداد. به ويژه آيه زيباي: «لايمسه الا مطهرون». به آن دست نزنند به جز پاكان و نيكان.
فاطمه بارها با ظاهري تميز و آراسته و باطني عاري از هر گونه شبهه، قرآن مجيد را در دست ميگرفت، به كرات به آن بوسه ميزد، و گاه در همان حال در مقابل چشمان فرزندانش، اشك ميريخت. او ميدانست كه هيچ وقت نميتوان خوبي و بدي را با هم در يك جا جمع نمود، و فرقي بين آنها نگذاشت.
او ميدانست كه خداوند كريم، آن كتاب آسماني و مبارك را توسط حضرت محمد (ص) براي هدايت بشر، عنايت فرموده است. او ميدانست انبياي مكرمش، بيجهت به رسالت برگزيده نشدهاند. بيتأمل صبر حضرت ايوب (ع) را به خاطر ميآورد، و خدا را از آن همه بزرگي، شكر مينمود.
پس او چارهاي نداشت جز صبر و تحمل. چرا كه خداوند، همان گونه كه شب و روز را قرار داده و نظام آفرينش را پديد آورده، نتيجتا ميبايست با ديدي عميقتر به اين امر نگاه ميكرد و تا حدي زندگيش را با مشيت الهي وفق ميداد.
روزي انسان متولد ميشود و روزي به خواست خدا از جهان ميرود و در اين بين است كه همه چيز را تجربه ميكند: فقر، ثروت ، بيماري و سلامت و همه و همه ...
اما اميد او هرگز به يأس مبدل نميگرديد. زيرا كساني كه همواره به ياد خدا و ائمه اطها هستند، ميبايست پر تحمل و شكيبا باشند و هيچ وقت اميدشان را از دست ندهند و قلبشان را همواره مالامال از مهرباني و شفقت به ديگران نمايند؛ كه مسلما اين رفاهي است خوب براي جلب رضاي خداي يكتا.
در هر حال، سفره هفت سين فاطمه كه مظهري كوچك از دگرگوني فصلها و قدرت خداوند سبحان بود به سفره دعا و توسل، مبدل شده بود.
فاطمه در كنار سفره، جانماز و مهر و تسبيح كوچكي را كه چند سال قبل مادربزرگش از مشهد برايش آورده بود، گذارده بود. بي هيچ گونه تأمل و اختيار قلبش براي هشتمين امام و زيارت مرقد مطهرش، تپيد و تصميم گرفت كه هر طور شده در مهرماه همان سال به مشهد الرضا (ع) بيايد.
مشهدي كه مرقد مطهر حضرت ثامن الحجج (ع) ميباشد.
روزها به سرعت ميگذشتند، تا روزي فرا رسيد كه همسرش براي او و خودش دو بليط قطار براي مسافرت به مشهد مقدس تهيه كرده بود. آنها بچهها را نزد اقوامشان گذاشتند. لحظه موعود فرا رسيد و فاطمه و شوهرش سوار بر ارابه آهنين، راهي ديار امام هشتم (ع) شدند.
آنها وقتي كه وارد مشهد ميشدند، تازه آفتاب طلوع كرده بود و انوار طلايياش را همه جا گسترده بود. به ويژه گنبد طلايي امام (ع) كه درخششي ملكوتي داشت. آنها از درون قطار، ايستاده سلامي به امام (ع) دادند و لحظاتي بعد، قطار با بوقهاي مكرر، در ايستگاه مشهد ايستاد.
فاطمه و شوهرش با كولهبار مختصرشان بلافاصله پياده شدند و سراغ يكي از مهمانخانهها را گرفتند و پس از چند دقيقه با وسيله نقليه، به مهمانخانهاي در خيابان طبرسي رسيدند.
مردم زيادي در رفت و آمد بودند و مشهدالرضا (ع) حال و هوايي ديگر داشت. عدهاي در آن صبح خوب و قشنگ، خريد ميكردند. گروهي به تماشاي مغازهها مشغول بودند و جمعي نيز به طرف حرم مطهر، درگذر بودند.
فاطمه هم پس از مستقر شدن در مهمانخانه، همراه همسرش به طرف حرم به راه افتاد. چند روزي به همين منوال گذشت. حال و هواي حرم، كاملا او و شوهرش را گرفته بود، تا سرانجام در روز 25/7/1368 فاطمه موسوي بنا به گزارش دفتر شفايافتگان آستان قدس رضوي، شفاي خود را گرفت و بيماري او كه ميرفت زندگياش را دستخوش تلاطم سازد به يكباره از ميان رفت. چرا كه او ديگر نيازي به دارو و درمان نداشت و آنها شاد و خرم به ديار خود بازگشتند و همه چيز را براي آشنايانشان در طبق اخلاص نهاده، بازگفتند ...

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان 1391ساعت 14:25  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

در پيشگاه نور

 

در پيشگاه نور


اى امام همام!
چگونه مى توان دل را با نام والايت آذين نبست؟
چگونه مى توان شكوه و جلال بى حد و حصرت را ناديده گرفت؟
چگونه مى توان آواى دل دردمندى را كه از سر صدق از صدها فرسنگ راه تو را مى خواند نشنيد؟
مگر مى توان سلاله پاكت را از زمره آل على مرتضى (ع) و نبى مكرم، پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد مصطفى (ع) است ناديده گرفت و در جاى جاى قلب لرزان آرزومندانت جستجو نكرد؟
پس، سلام بر تو اى منادى توحيد!
اى قبله گاه نور!
سلام بر تو اى مظهر پر فروغ انسانيت و شرف!
اى منجى دلهاى دردمند!
السلام عليك يا على بن موسى الرضا(ع)!
... پيرمرد، سلامى از ته دل به امام على بن موسى الرضا(ع) داد و آرام در مقابل درگاه رو به روى پنجره فولاد نشست و در حالى كه جابه جا مى شد دست در خورجينى كه همراه داشت كرد و با هزار حرص و ولع قدرى نان و پنير از آن بيرون آورد و در حالى كه در تلألؤ خورشيد تابناك بهارى كه بر گنبد و بارگاه امام(ع) مى تابيد غرق شده بود، شروع به خوردن نمود.
ساعت هشت و نيم صبح را نشان مى داد او را غافلگير كردم: سلام پدر جان! پير مرد پاسخ سلامم را به آرامى و با نگاهى حاكى از تعجب داد. از او پرسيدم: پدر شما چند بار است كه به زيارت مولا على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف مى شويد و اهل كجا هستيد؟ پاسخ داد: من از اطراف يكى از شهرهاى جنوب خراسان هستم. اسمم على و فاميلم مرادى است.
ما، در آن جا يك زمين كشاورزى داريم كه جو و گندم و بعضى مواقع هم چغندر مى كاريم و بعد در حالى كه چشمانش را به گنبد مطهر خيره كرده بود، گفت: من نزديك هفتاد سال دارم و در اين مدت حدود شصت يا هفتاد بار به زيارت امام آمده ام، و ادامه داد:
البته آن زمانها يعنى زمانهاى قديم، مردم با اسب و الاغ و شتر به زيارت مى آمدند، حالا ماشين جاى آنها را گرفته و آدم سريعتر از اين شهر به آن شهر مى تواند برود.
از او پرسيدم: آيا در طول اين مدت هفتاد سال با معجزه اى و يا كرامتى از حضرت رضا(ع) مواجه بوده اى ؟ پيرمرد همچنان كه نان و پنيرش را تناول مى كرد گفت: بله، من شش سال بيشتر نداشتم كه بيمارى سرخك گرفتم، در آبادى كه ما زندگى مى كرديم طبيب و حكيم درست و حسابى نبود و من روز به روز ضعيفتر مى شدم، و كار مادرم اين شده بود كه شب و روز بالاى سر من گريه مى كردند.
مادرم هر دارو و گياهى كه مى گفتند به خورد من مى داد، اما تأثير زيادى نداشت، تمام اتاق را بوى داروهاى گياهى مختلف گرفته بود. پدر بيچاره ام كه يك كشاورز بيشتر نبود كارى از دستش بر نمى آمد، جز اين كه سر هر نماز دعا مى كرد و شفاى مرا از خدا مى خواست. درست نمى دانم چند روزى بود كه در بستر بيمارى بودم.
بوى اسپند و كندرى كه مادرم مى سوزاند و دعايى كه زير لب برايم مى خواند هنوز برايم تازه است، انگار ديروز يا امروز بود كه همه آن ماجراها اتفاق افتاد. فصل زمستان داشت تمام مى شد و همه جا كم كم سبز و خرم مى گرديد، اما درون خانواده ما جز غم چيز ديگرى نبود، به خصوص كه من، تنها فرزند خانواده بودم.
غم بزرگى كه موقع آمدن پدرم به خانه در چهره چين و چروك خورده و آفتاب سوخته اش مشخص و پيدا بود، مرا بيشتر و بيشتر رنج مى داد. دستان پينه بسته اش هنوز جلو چشمانم است؛ يعنى هر چه بود زندگى ما كار بود و زحمت و مشقت و عرق ريختن بى نتيجه. البته آنها سالهاست كه به رحمت خدا رفته اند، اما يادشان هنوز قلب مرا را روشن مى كند.
پيرمرد ادامه داد: غروب يكى از روزها بود كه تب من بالا گرفت و حالم به شدت به هم خورد تمامى اهل محل به خانه ما در رفت و آمد بودند. يك بابايى در ده ما بود كه حكيم نبود اما از داروهاى گياهى بفهمى نفهمى چيزى سرش مى شد. پدرم او را به خانه آورد.
مادرم بالاى سرم مثل باران اشك مى ريخت و من انگار داشتم نفسهاى آخرم را مى كشيدم. بدنم مثل اين بود كه آتش گرفته، سرم سنگين شده بود، جلو چشمانم سياهى مى رفت و صداهاى اطرافيان همهمه ناجورى را در گوشهايم ايجاد مى كرد. خدا مى دانست چه حالى داشتم!
خلاصه ساعتها از شب گذشته بود كه مردم هنوز در خانه بودند، تا اين كه آنها كم كم از آن جا رفتند. آن شب خدا مى داند كه مادر و پدرم چه كشيدند. آنها در زير نور كم رنگ چراغ پيه سوز، تا صبح نماز خواندند و دعا كردند. مادرم با صداى بلند گريه مى كرد و خدا و امام رضا(ع) را به كمك مى طلبيد، و صداى پرطنين پدرم كه آيات قرآنى را به همراه نماز مى خواند در دلم مى نشست. ما جز به او و ائمه اطهار، اميدى ديگر نداشتيم زندگى ما هم تعريفى نداشت.
تمام دار و ندار ما يك گليم و دو سه تشك و لحاف رنگ و رو رفته بود. آن شب مادر و پدرم زياد زارى كردند و بالاخره يك گوسفند نذر امام رضا(ع) كردند كه پس از سلامت من به مشهد بياورند و قربانى كنند، آن شب تا صبح خواب در چشمان من نبود. با اين كه شش ساله بود، اما انگار به اندازه شصت سال تجربه به دست آوردم كه واقعاً پدر و مادر چه زحماتى براى فرزندانشان مى كشند، خدا آنها را بيامرزد و يادشان به خير. كم كم صبح مى شد و مادرم در كنارم، روى بالش من خوابش برد.
نزديكى هاى نماز صبح، پدرم از جايش بلند شد و به مسجد ده رفت تا قدرى هم در آن جا به درگاه خدا دعا كند. آخر من پنجمين فرزند خانواده بودم، چهارتاى ديگر به رحمت خدا رفته بودند، و پدر و مادرم براى همين خيلى زياد ناراحت بودند، چون مردم ده بيشتر دلبستگى خانوادگى دارند. پيرمرد نگاهى به من انداخت و آهى از ته دل كشيد و به ياد روزهاى جور و اجور، نم اشكى برگونه اش نشست، دستش را به طرف آسمان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بالا برد و خدا را شكر كرد و در اين حال در خورجينش را بست.
از او پرسيدم: خوب بالاخره پدر جان چه شد؟ او به آرامى و در حالى كه صدايش به لرزه در آمده و مرتعش شده بود، گفت: صبح روز بعد كه مادرم بيدار شد، سراسيمه به چشمان من نگاه كرد كه ببيند من مرده ام يا نه، وقتى ديد كه حالم بهتر شده، دست به سوى آسمان بلند كرد و شكر خدا را به جا آورد. پدرم در گوشه اى از اتاق، قرآن به دست گرفته بود و آياتى را زمزمه مى كرد.
انگار قدرى از تب من كم شده بود، كم كم چشمانم سنگينى خاصى به خود گرفتند و من به خواب عميقى فرو رفتم. وقتى از خواب بيدار شدم همه چيز برايم يك جور ديگرى شده بود. صداها را به خوبى تحمل مى كردم، هوا خوب بود، تنفسم سختى قبل را نداشت. پدر و مادرم بالاى سرم نشسته بودند. صبحانه مختصرى را كه غالباً شير بود برايم آماده كرده بودند.
دود اسپند همه جا را پر كرده بود. همسايه ها يكى پس از ديگرى به خانه ما مى آمدند و خدا را شكر مى كردند، و مادرم در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، بارها و بارها مى گفت:
امام رضا(ع)، امام رضا(ع) پسرم را شفا داد.
چند روز بعد حالم به كلى خوب شد. طورى كه مى توانستم در كوچه هاى دهمان با بچه ها بازى كنم. دو، سه هفته از اين جريان گذشت كه پدر و مادرم تصميم گرفتند نذر خود را ادا كنند.
بار سفر را بستند و در حالى كه مراهم روى يك الاغ نشاندند، با يك گوسفند به طرف مشهد به حركت در آمديم. تعدادى از افراد ده هم با اسب و الاغهايى كه داشتند با ما همراه شدند. خلاصه چند روزى طول كشيد كه ما به مشهد رسيديم. البته مشهد آن موقع مثل امروز نبود، شهر كوچك و حرم مطهر هم زياد وسيع نبود. جلوى درب يكى از صحنها در قسمت بيرونى ، گوسفند را قربانى كردند و گوشت آن را بين زوار و افراد خواهان گوشت نذرى تقسيم كردند.
و آن وقت پدر و مادرم مرا به داخل حرم مطهر بردند و در حالى كه اشك مى ريختند سفت به حرم مطهر چسباندند و تبرك دادند. بعد از اين كه نماز در داخل صحن مطهر خواندند، بيرون آمديم و به طرف همولايتى ها به راه افتاديم. البته تا از خاطرم نرفته بگويم: آن وقتها، يعنى قديمها معمولاً اسب و الاغ و شترهايشان را درون كاروانسراهاى اطراف شهر مى گذاشتند و بعداز آن كه زوار هر جا مى خواستند مى رفتند.
اولى بارى كه من حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) را مى ديدم، سرم از آن همه شكوه و عظمت و جلال گيج رفت، طورى كه آن وقتها را هرگز فراموش نمى كنم. شب اول را از شوق و ذوق بسيار زياد خوابمان نبرد و نمى دانم اصلاً چطور صبح شد. صبح روز بعد مجدداً به حرم مشرف شديم بوى گلاب و مشك همه جا را پر كرده بود.
صداى زائرانى كه دعا مى خواندند و صلوات مى فرستادند، خستگى سفر از تن در مى آورد در داخل صحنها فانوسها و شمعهايى را روشن كرده بودند. پنج، شش روز بعد، با همولايتى ها به طرف دهمان حركت كرديم وقتى كه از دروازه هاى شهر دور مى شديم فكر مى كردم چيزى را جا گذاشته ام، بى اختيار چشمام تا دور دست به گنبد و بارگاه امام(ع) بود كه سر به آسمان مى ساييد.
راستى هم آدم وقتى به معنويت فكر مى كند همه چيز دنيا فراموشش مى شود. آن وقت آدم همه چيز را در خدا و ائمه اطهار(ع) مى بيند و اگر اين دلگرمى هاى معنوى نباشد آدم هيچ مى شود. پيرمرد ساده سخن مى گفت: كلامش گرم و گيرا بود، كوله بارى از خاطرات و با لباسى ساده و ژنده با خود به همه جا مى برد ديگر بار هم از او سؤال مى كنم: پدر بقيه ماجرا چه شد؟ او گفت: بله ما برگشتيم به ده، اما با اميد با آرزو و با گرمى و صفايى كه امام رضا(ع) به ما بخشيده بود. آن وقتها پدرم تصميم گرفت كه هر سال به مشهد مقدس و حرم مطهر امام هشتم مشرف شويم و يك گوسفند نذر كنيم. بعد از مرحوم شدن پدر و مادر، من هم تصميم گرفتم هر سال يك يا دو بار به حرم مطهر مشرف شوم.
الحمد الله هر چه از امام رضا(ع) خواستم به من داده و من در قيد و بند مال دنيا نيستم. آدم بايد قلبش با خدايش صاف باشد. خدا و امام (ع) هم به او همه چيز خواهند داد و بزرگترين چيزى كه خدا به هر انسان مى دهد سلامتى است، والسلام.
در آن حال كه پيرمرد آخرين كلماتش را به پايان مى رسانيد از جايش بلند شد، با احترام به طرف ضريح مطهر امام(ع) خم شد و سلامى دوباره به امام رضا(ع) داد و آرام، آرام عازم رفتن شد و به علامت خدا حافظى سرش را به طرف من تكان داد و رفت.
پيرمرد خميده با خورجينى بر دوش، مى رفت تا خاطراتش را در رهگذر ايام جستجو كند، و آن هنگام كه بر درب خروجى حرم مطهر بوسه مى زد تا خارج شود انگار بوى وجود مادر و پدر زحمتكش و رنج كشيده اش را به مشام مى كشيد، با خلوص نيتى راستين و اميدى سرشار، گامى استوار و عزمى راسخ، اگر چه پيرمرد بود و به ظاهر ناتوان، اما درياى بود از انسانيت، صفا، مروت و مردمى و توفانى كه بر دشت خاطرات من غوغا كرد...
و رفت و رفت، تا از نظر ناپديد شد.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان 1391ساعت 14:17  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

دختري شفا يافت

 

دختري شفا يافت




( دختري شفا يافت )

شب سوم صفر 1377 دختري در حدود شانزده سالگي كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقةالاسلام حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام فرمود:
در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسياده مباركه خواستم براي نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دارالسياده كه سيد جليلي بود و با حقير دوستي داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دختري ديدم افتاده و پاهاي او دراز است.
من باو گفتم اي زن اي دختر چنين بي ادبانه پاهاي خود را در اين جا دراز مكن بعضي زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاي خود را جمع كند لذا از او گذشتم واينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم.
از بعضي زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد.
گفتند حضرت رضا (عليه السلام) او را شفا داد و خود با كسانش رفتند.
( - كرامات رضويه . )

از اين در مرانم اي امام بحق
مرانم بخوانم اي امام بحق
ترا حق زهراي اطهر قسم
مدد كن بجانم اي امام بحق
مران از درت ايشه ملك طوس
به پروردگارم اي امام بحق
اميدم به توست اي امام رئوف
چو نامه سياهم اي امام بحق
اسير و گرفتار اندر فتن
نظر كن بحالم اي امام بحق
بدادم برس موقع انتظار
چو در انتظارم اي امام بحق
شفاعت نمااي شه با كرم
به نزد خدايم اي امام بحق

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان 1391ساعت 13:26  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

دختر سرطاني

 

دختر سرطاني


اينجا روزي نيست که براي ما خاطره نداشته باشد.دختر 6-7 ساله اي با پدر و مادرش از شمال کشور به اينجا آمده بودند.گويا دختر سرطان داشت.او در خواب ديده بود که کسي او را به مشهد و حرم وعده داده بود.صبح که از خواب بيدار مي شود به مادرش مي گويد مرا به مشهد ببريد. وقتي به اينجا مي آيند مادرش طنابي را به گردن او مي اندازد و سر ديگر آن را به پنجر ه فولاد.دختر کوچک که پدر و مادرش را چنين دردمند مي بيند گريه مي کند و مي گويد يعني من خوب مي شوم و سپس از فرط گريه به خواب مي رود نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شود و مي بيند که آن سر طنابش که به پنجره بود باز شده و از روي پنجره به زمين مي افتد،فرياد مي کشد اطرافيان و رهگذران متوجه مي شوند،خودش داد مي زند من خوب شدم! من خوب شدم! انبوه جمعيت به طرف او هجوم مي آوردند. و روي دست او را به اين طرف و آن طرف مي برند.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان 1391ساعت 13:19  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

دختر درمانده

 

دختر درمانده




( دختر درمانده )

شهيد بزرگوار دانشمند معظم جناب آقاي سيد عبدالكريم هاشمي نژاد در كتاب پربهاي خود مناظره دكتر و پير قضيه اي نقل فرموده كه اين است:
در يكي از قراء مازندران در خانواده ثروتمند و محترم آنجا دختري تقريباً در سن هشت سالگي دچار مرض سختي مي گردد كه اثر محسوس آن عارضه و تب و صعف مفرط و فوق العاده وزردي صورت بود.
خانواده مريض او را در شهر نزد دكترهاي معروف مي برند ومعالجات زيادي هم انجام مي دهند ولي كمترين نتيجه اي از آنهمه معالجات گرفته نمي شود، لذا از آنجا مريض را به ساري و بابل كه دو شهر از شهرستانهاي مركزي شمال است برده و باطباي مشهور آنجا مراجعه مي كنند ولي باز فائده و اثري نمي بينند.
بدينجهت مريض مزبور را از آنجا به تهران ميبرند و براي اولين بار در تهران شوراي پزشكي براي تشخيص مرض تشكيل ميشود و پس از معاينات دقيق دستورات لازمه را بخانواده مريض داده وآنها با گرفتن دستور بده خود برميگردند.
ولي متاسفانه تفاوت محسوسي در حال مريض مشاهده نمي كنند. بدين لحاظ بار ديگر او را بتهران برده پس از عكسبرداري او را در بيمارستان نجميه كه از بيمارستانهاي مشهور تهران است بستري كرده و بنا بدستور دومين كميسيون پزشكي مريض مزبور را تحت عمل جراحي قرار مي دهند.
اما در اين بار نيز پس از انجام عمل و مراجعت بمسكن خود حال مريض خود را مانند گذشته مي بينند ناچار براي بار سوم مريض بتهران برده دوباره عكسبرداري ميشود و براي دومين بار عمل جراحي انجام ميگردد اما با كمال تعجب باز پس از مراجعت بمحل خود تفاوتي در حال مريض محسوس نميشود!!
خلاصه براي چهارمين بار كه خانواده مريض بتهران مراجعت ميكنند پس از دو مرتبه عمل كردن و به بيشتر اطباء معروف تهران مراجعه نمودن و آنهمه شوراي طبي و كميسيون پزشكي تشكيل شدن و نزديك به پانزده هزار تومان خرج كردن جواب يأس شنيده و تنها نتيجه قطعي كه خانواده مريض پس از اينهمه زحمات وخسارتها بدست مي آورند.
اينكه بايد بانتظار مرگ دختر مريض خود باشند و از معالجه اش قطع اميد بنمايند!!
البته پيداست كه يك خانواده محترم پس از آنهمه رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنيدن اين جواب تا چه درجه ناراحت شده و با يكدنيا تأثر مريض را بمسكن هميشگي خود بر مي گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر مي برند.
اما از آنجائيكه بايد اين بشر مغرور از اين خواب گران بيدار شود از آنجائيكه خداي قادر ميخواهد قدرت خود را بافراد غفلت زده و آنهائيكه يكبار آفريدگار تواناي خود را فراموش كرده اند نشان بدهد.
از آنجائيكه بايد خداوند براي مغزهاي بي استعدادي كه غوغاي گوش خراش دنياي ماديت آنها را از ياد همه چيز حتي خدا برده است اتمام حجت كند همان مريضي كه از همه جا دست رد بر سينه او زده شد و الآن به انتظار مرگ خود بسر مي برد در همان حال ضعف فوق العاده و عجيب گويا از عالم غيب مدد گرفته و مي گويد.
مرا به مشهد ببريد طبيب حقيقي امام رضا (عليه السلام) است. ولي اين سخن با كمال بي اعتنائي تلقي مي شود زيرا مريض كه حد اكثر فعاليت طبي براي معالجه او انجام گرديد و پس از مراجعه به ده ها دكتر معروف و جراح و متخصص و تشكيل چند شوراي طبي وكميسيون پزشكي و انجام و عمل جراحي آنهم از طريق معنوي وغيرعادي بنظر بيشتر مردم قطعاً غيرقابل قبول است لذا اين سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگرديد ولي موافقت يك مادر در برابر مخالفتهاي شديد عموم افراد چه اثري خواهد داشت؟! اما خوشبختانه با آنكه تمام كسانيكه از حال مريض اطلاعي داشتند بالاتفاق معتقد بودند كه مريض را تا بمشهد هم زنده نتوان برد و با كمال تعجب اين نظريه از طرف دكترها واطباء بمشهد هم مورد تأئيد واقع گرديده بود ولي باز پافشاري واصرار مادرش كار خود را كرده در حاليكه تمام افراد آن خانواده دست از مريض شسته بودند و ديدار او رإ؛گ كّ ّ آخرين بار ملاقات مي پنداشتند.
مادر دختر مريض خود را به مشهد آورده و بليط قطار خريده بقصد مشهد مقدس بهشهر را ترك گفت. اما فراموش نشود كه در بهشهر كارمندان ايستگاه بعلت آنكه مرگ مريض را حداكثر براي چند ساعت بعد قطعي مي دانستند ابتدا از دادن بليط خودداري نمودند ولي بلحاظ شخصيت و احترام آنخانواده بالاخره بليط داده شده و در يك كوپه دربست دختر مريض را در حالتي كه مادرش وسه زن ديگر براي پرستاري او بهمراه بودند قرار دادند. در بين راه رئيس قطار هنگام كنترل بليط با ديدن حال مريض بمادرش پرخاش كرده و اعتراض مي نمايد و مي خواست آنها را در يكي از ايستگاههاي بين راه پياده نمايد زيرا مي گفت اين مريض قبل از رسيدن بمقصد در بين راه قطعاً خواهد مرد.
اما با ديدن گريه مادر و ناله او از پياده كردن آنها صرف نظر نموده تا اينكه قطار بايستگاه گرمسار رسيد.
در آنجا مريض را با مادرش بكمك سه زن ديگر پياده كرده وخود براي تهيه بليط مشهد بگيشه بليط فروشي مراجعه نمود ولي متصدي فروش از دادن بليط امتناع ورزيده و گفت اين مريض در بين راه ميان قطار خواهد مرد.
اما بالاخره اشگهاي ريزان مادر جگر سوخته اش اثر خود را بخشيده بليط را خريداري نمودند تا خلاصه دختر را زنده بمشهد مقدس رساندند و بمجرد پياده شدن از قطار دختر را بصحن بزرگ حمل كرده و او را در پشت پنجره پولادي كه پشت سر مطهر امام هشتم (عليه السلام) واقع شده است قرار مي دهند.
در حالتي كه مريض بحال عادي نيست ولي مادرش بناي گريه وناله را گذارد و با سوزدل و اشك ريزان شفاي كامل دختر خود را از طبيب واقعي يعني پروردگار توانا بوسيله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است.
شب فرا مي رسد، مردم براي استراحت از خستگي روزانه بمنازل خود مي روند درهاي حرم و صحن هم بسته مي شود وپاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوي هم آنجا را ترك مي گويند، تنها عده اي از آنان دربين حرم و داخل صحن مشغول نگهباني بودند و گاهگاهي از حال آن مادر و دختر مريضش كه در پشت پنجره پولادي قرار داشتند جويا مي شدند. ساعت اواخر شب را نشان مي داد. مادر رنج ديده آن مريض در اثر رنج سفر و خستگي فوق العاده اي كه ناشي از گريه هاي شديد او بود بخواب عميقي فرو رفته بود ولي با كمال تعجب آن مادر در اين هنگام دستي را روي شانه خود حس مي كند كه تكاني به او مي دهد با صدائي كه آميخته با يكدنيا عاطفه و محبت است مي گويد مادر. مادر برخيز من شفا يافته ام، حالم خوب شده امام رضا بمن شفا عنايت فرموده است!!
مادر رنج ديده آن مريض با شنيدن اين صدا چشمهاي خودرا باز كرده و دخترش را سالم و بدون هيچگونه احساس ناراحتي بالاي سر خود نشسته ديد ولي اين منظره براي آن مادر آنقدر غير منتظره بود كه با ديدن آن بلافاصله فريادي زده غش كرد و روي زمين قرار مي گيرد!! خدامي كه در داخل صحن مشغول پاسباني بودند با شنيدن فرياد آن زن بدورش جمع مي شوند و پس از گذشتن چند دقيقه و بهوش آمدن آن زن او را باتفاق دختر شفا يافته اش بمسافرخانه اي مي رسانند.
مادر آن دختر در اولين فرصت شفا يافتن مريض و حركت فوري خود را تلگرافي بخانواده اش اطلاع مي دهند ولي اين تلگراف بعنوان خبر مرگ تفسير شده و كنايه از مردن تلقي مي شود، بدنبال اين تفسير بيجا و خلاف واقع عده اي از زنان نزديك وخويشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بناي گريه وناله را بعنوان عزاداري مي گذراند. از آنطرف دختر شفايافته به اتفاق مادر و سه زن ديگر از همراهان بتهران حركت كرده و بار ديگر حركت خود را از تهران بوسيله تلگراف اطلاع مي دهند.
اما مرگ آن دختر مريض بقدري براي آنها قطعي و مسلم بود كه با رسيدن تلگراف دوم هم يقين بحيات و زنده بودن دختر پيدا نمي كنند، تا بالاخره يك خبر قطعي دائر بر سلامتي دختر و حركت آنها بآن خانواده ميرسد.
پس از دريافت اين خبر قطعي افراد آن خانواده در ايستگاه بهشهر از كاروان كوچك خود كه با يكدنيا افتخار و سربلندي از سفر پر ميمنت مشهد مراجعت ميكردند، استقبال مي نمايند، اين خبر عجيب بسرعت در بهشهر منتشر گرديد.
اطباء معالج آن دختر حاضر شده و از او معاينه دقيق بعمل آوردند و سپس باتفاق صحت كامل مزاج وي را تصديق مي نمايند و از وقوع اين حادثه تا حال چند سال ميگذرد و آن دختر هنوز در كمال صحت و سلامتي و بدون هيچگونه عارضه اي حتي عوارض كسالتهاي جزئي بسر مي برد، اطباء معالج آن دختر در بهشهر وساري و بابل و تهران و جراجاني كه دوبار او را تحت معاينه وعمل جراحي قرار داده اند هنوز زنده و در حال حياتند، عكسهائي هم كه از آن دختر براي تشخيص مرض برداشته شده بود موجود است.
( - مناظره دكتر و پير . )

هر نسيمي كه بمن بوي خراسان آرد
چون دم عيسي در كالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مايه درمان آرد
بوي پيراهن يوسف كه كند روشن چشم
باد گوئي كه به پير غم كنعان آرد
يا سوي آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسي مدد روضه رضوان آرد
در نواآيم چون بلبل مستي كه صباش
خبر از ساغر گلگون بگلستان آرد
جان برافشانيم صدره چو يكي پروانه
كه شبي پيش رخ شمع بپايان آرد

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان 1391ساعت 13:15  توسط محمدرضا  |  آرشیو نظرات

خرجي راه

 

خرجي راه


( خرجي راه )

سيد جليل آقاي حاج ميرزاطاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود:
شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم.
آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته وپشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (عليه السلام) مشغول سخن گفتن است. لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي كند.
ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (عليه السلام) به من مرحمت فرمود:
پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.
او گفت: من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اي آقاي من مي خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي تا بروم.
ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود.
( - كرامات رضويه . )
شاد شو اي دل كه رضا يار ماست
در دو جهان سيد و سالار ماست
ما همه پروانه ولي آن جناب
شمع فروزان شب تار ماست
غم ننمايد بدل ما مكان
چون كه رضا مونس و غمخوار ماست
دائره شكل ار بشود قلب ما
مهر رضا نقطه پرگار ماست
ما بجوارش چو پناهنده ايم
از همه آفات نگه دار ماست
روز قيامت نكنيم اضطراب
زانكه رضا يار و مددكار ماست

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: مجموعه كرامات رضوي
[ چهار شنبه 4 شهريور 1394 ] [ 11:10 ] [ مریم محمدی ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.... السلام علیک یا سلطان خراسان... آن دل كه به ياد تو نباشد، دل نيست قلبى كه به عشقت نتپد جز گِل نيست آن كس كه ندارد به سر كوى توراه، از زندگى بى ثمرش حاصل نيست.. یا امام رضا مددی......................
نويسندگان
لینک های مفید
لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:






حذف لینک مخفی ما حرام بوده و عواقب اخروی خواهد داشت

 السلام علیک یا سلطان خراسان

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/3/23/1213017_607.mp3&autostart=1&autoreplay=0&showtime=1&volume=70&volumecolor=0xD4D40D&equalizercolor=0x000000&theme=violet" />

❊✺ (کد صوتی ولادت امام رضا(ع ✺❊

ذکر روزهای هفته
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

کد تقویم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج